به نام خدا
تا حالا دلتون برای خودتون تنگ شده؟ To be honest, I miss myself... Amazing!
منظورم این نیست که من گم شدم... منظورم اینه که نمی دونم چی شد که یهو این شدم! آه.. بله... تغییر مدرسه... فقط ربطشو نمی فهمم. خب چی بودم؟ همون دختره ی پرانرژی خوش صحبت که عشقش زنگای پروژه و انشا و کامپیوتر بود... و به ثانیه ای داستان و دیالوگ می نوشت... دو تا دایره المعارف داشت که همش رو حفظ بود. کله اش تو اینترنت همش پی نقد مد بود درحالی که ذره ای ازش سر در نمی آورد. بیولوژی سولومون های باباش رو کش می رفت و تا قبل برگشتنش به خونه میذاشتشون سرجاش. چون اگه باباش می فهمید داره اینارو می خونه قطعا ازش یه نتیجه ای میخواست... که اون حوصله اش رو نداشت. با یه مسئله ی هندسه کشتی می گرفت و خودش رو تیکه پاره می کرد و وقتی حل میشد صدای خنده و ذوقش رو خونه بر میداشت و مسئله های فیزیک رو همیشه ایگنور می کرد. تا نصف شب می نشست پشت در و رمان اینترنتی می خوند و همش دلهره داشت که الان میان دعواش می کنن. همون دختره که خودجوش هرجلسه واسه زبان و دینی کنفرانس داشت.
و من دلم واسه این دختره که تا دوسال پیش بودم تنگ شده...
واقعیت اینه که مدرسه که عوض شد، من یهو رفتم یه جا که همه و همه از هر لحاظ از من بهتر بودن. درسی، استعداد، اخلاق، مهارت های غیر درس خوندن... و منی که اونقدر می خوندم که دیگه وقتی برای کارای دیگه نداشتم... فقط برای این که به سطح اونا برسم... و نمی رسیدم... همون طور که الان نمی رسم.
که وقتی معلم دیفرانسیلمون سرکلاس نمره هارو میخونه و به درصد من میرسه میگه من روم نمیشه نمرت رو بخونم تو کلاس. 86 درصد زدی. که معلم فیزیکمون هرجلسه تاکید می کنه که تو عقل و فکر نداری... که مدام تو سرش می کوبونن تو بچه ریاضی نیستی...!
راستش... توانایی اینو ندارم که بگم هی! شکیبا! بیشتر بخون و بهشون بگو که اشتباه می کنن! نه... واقعا ندارم... فقط دلم میخواد رو این صندلی بند شم و رو مسئله های مشتق تمرکز کنم... بتونم همه حالت های گراف رو بکشم... تستای دستور فارسی رو عین آدم بزنم... و خوش حال باشم که شنبه میتونم واسه کنکور ثبت نام کنم... خوش حال... نه ترسون...
به نام خدا
یه روز یه بنده خدایی راجع به یه موقعیتی نوشته بود: مثلا یه دلتنگی هایی هست که من الان به کی برم بگم دلم برای تو تنگ شده؟
و خب... چه قدر خوب گفته...
به نام خدا
دیدین؟ آدم وقتی برای خودش محدودیت زیاد قائل شه یا بخواد یه کاری رو زیادی ایده آل انجام بده هیچ وقت اون کار شروع هم نمیشه!!
این موضوع برای من که صادقه... امروز پست نذار تا نظر ها رو جواب بدی و وبلاگ هایی که دنبال می کنی بخونی. فلان مبحث دینی رو شروع نکن تا حسابی قبلیارو بفهمی! اتاقت رو شروع نکن تمیز کردن تا به وقتش حسابی بتونی کارتو درست انجام بدی و بشور و بساب کنی! و الی آخر...
و خب چرا خودمونو محدود می کنیم و نمیذاریم همین جوری پیش بره؟! و ساده شروعش کنیم هرکاری رو... حتی ارتباط گرفتن با یه آدم...
به نام خدا
""درسته که خداوند ملت ها رو به زبانها و رنگها و نژادهای مخلتف خلق کرده و همه عرب زبان نیستن، اما عربی زبانِ فطرتِ ماست...
به نام خدا
این روزا بیش تر از همیشه میدونم چمه... دقیق تر... منصفانه تر... و می بینم که خیلی وقت ها برای خودم بزرگ نمایی کردم شاید... همیشه...
و خسته نیستم و این متعجبم می کنه... منی که همیشه تا احساس ناملایمی می کردم از همه چیز دست می کشیدم... من خسته نیستم...
تا امروز فکر می کردم که امکان نداره درونمو تو وبلاگم بازتاب بدم ولی مثل این که دادم خیلی وقت ها
نمی خوام پاک کنم آرشیو رو... چون این من بودم.
چرا میخوام جدی تر وبلاگ نویسی رو شروع کنم؟ چون نمی خوام غر بزنم سرش:) و نمی خوام آدمای دور و برم رو خسته کنم.
من آدم تو سکوت راه رفتن نبودم و الان هم نمی تونم یک دفعه تو سکوت جلو برم... باید یه جا بروزش بدم که جدی نگیرنش...
و من نیاز به نظم دارم
نیاز به دست کشیدن
نیاز به پاک شدن از حسای بد
نیاز به منصف بودن راجع به خودم و اطرافیانم
نیاز به پویایی
و وقتشه که از این حال دربیام
و وقتشه که یه سری چیزارو به خودم اعتراف کنم
من هیچ وقت جزو تاپ ها نبودم... خوب بودم ولی تاپ نه... یعنی هیچ وقت از توان حداکثریم استفاده نکردم. چرا؟ چون فقط برای گذشته ها سوگواری کردم... و نشستم یه جا و تو خودم جمع شدم...
و به نظرم وقتشه که موتورم رو راه بندازم... و این بساط رو جمعش کنم
و آدمای خودم رو پیدا کنم. نه این که آدمای دیگه رو بذارم پشت ویترین، آب از لب و لوچم راه بیفته که عی وای! چه خوبه این و من هیچ وقت اینجوری نمیشم و بعدم از این حس زده بشم و اون آدم رو از خودم دور کنم... و بعد دوباره بخوامش و نشه
و همه ی زندگیم همین کارو با آدمای اطرافم کنم
و وقتشه که پرش رو ول کنم... و توقعات بی جارو هم
وقتشه که شکیبا رو رها کنم... تا زمین بخوره... ممکنه درد بکشه... ممکنه آسیب ببینه ولی یاد می گیره که عبور کنه از اون درد، یاد می گیره شکیبایی کنه، یاد می گیره عشق بورزه، یاد می گیره در لحظه زندگی کنه، و یاد می گیره که همیشه در آغوش خداست... و خدا با چماق بالا سرش نایستاده که تا یه نمازش قضا شد بزنه تو سرش.
شکیبا اگه رها شه... یاد می گیره بزرگ شه...
به نام خدا
نزدیک یک هفته برای گذاشتن این پست دیره... ولی کنکوری هست و زمان نداشتنش!
عـــــــآقــــــــآ... :) میدونستم بیمارستانا اینقدر شلوغ میشن واسه زایمان در تاریخ 7/7/97 زودتر ریا می کردم که 7/7/79 دنیا اومدم :) بله میدونم تولدم خیلی مبارکه (یوهاهاها!)
و البته به مناسبت تولدمم خودم رو یک کادو مهمان کردم:
یعنی موقعی که این برچسب رو در فروشگاه دیدم، دست افشان و پایکوبان به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش!
و خب این دلیل نشد که از بیبی قبلیم دست بکشم! بالاخره من و اون نون نمک هم رو خوردیم! چه روز ها و شب ها که مادرم نقشه ی قتلش رو نکشیدن! یادم میاد اون اولا که کشیدم بودمش، شبا سکته می زدم! چون فکر می کردم که دو تا حشره ی گنده چسبیدن رو در اتاقم!
ولی الانم بعد سه، چهارسال که دست و پای بچه خمیده شده و هرکس هم از در اتاقم رد میشه یه نگاه مملو از تنفر بهش میندازه، حاضر نیستم عوضش کنم!
از بیبی های زندگی من که بگذریم، می رسیم به اصل ماجرا... تولد گرفتن!
راستش من اصلا از تولد گرفتن خوشم نمیاد! واسه بقیه دوست دارما! چون خوش حال میشن! و منم از خوش حالیشون خوش حال می شم. درسته که بقیه هم نسبت به من همین حس رو دارن ولی کاش تولد نگیرن. چرا؟ چون معمولا خاطره ی خوبی از روز تولدم ندارم! نه این که همه ی تولدام بد بوده باشن! ولی حاطرات بد و حس هایی که اون روزا تجربه می کردم اینقدر پررنگن که نذارن خوبی های اون زمان رو یادم بیاد.
و از شنبه تا امروز مادرم دارن اقداماتی انجام میدن که شدیدا بوی تولد میده!
و خب منم دیدم که هوا پسه،التماس و خواهش تمنا کردم که عاقا! لطفا! مهمون دعوت نکنین! من درس و زندگی دارم! خیلی بدبختم! و اینجوری مادرجان رو منصرف کردم! ولی.... مثل این که خدا گذاشته تو دامنم! یه سری بوهای تندتری میاد! مثل سورپرایز! آخر نفهمیدم که کی قراره سورپرایزم کنه ولی یه حس قوی بهم می گه که دوست صمیمیه. چون تو تابستون هم جلو جلو براش تولد سورپرایزی گرفتم! هرچند خیلی موفق نبودم! چون با این که تمام همکلاسی هامون رو دعوت کرده بودم ولی هیچ کس، تکرار می کنم هیچ کس نیومد! و تو اون کافه ساعت 9 صبح فقط من بودم که بالا سر کیک وایساده بودم و لبخند ژکوند می زدم! ولی خیلی خوش گذشت.
با این حال من میترسم! بله! شما کیو دیدین از این که بخوان سورپرایزش کنن بترسه؟ من! کاش فردا طبیعی رفتار کنم. سعی کنم شگفت زده شم. خوش حال باشم و لبخندام عین شیر ترشیده رو صورتم نماسه! و کسی رو هم بدون کادو تو خونه راه ندم! یوهاهاها
پی نوشت: نامبرده در حال حاضر از ترس ها پر است! قلمچی،آزمون جامع، معلم فیزیک، بیماری، تنهایی و تولد!
پی نوشت 2: ولی خودمونیم! خیلی خوشحالم از این که قراره سورپرایز شم و مادرم هم تا الان چیزی رو لو ندادن! چون این اولین سورپرایز تولد من میشه.
+خب 18 سالگیت مبارک شکیبا....چه حسی داری از این که به سن قانونی رسیدی؟ - اجازه؟ هیچ حس خاصی ندارم متاسفانه . جز این که کلم قبلا بوی قرمه سبزی میداد و الانم بوی قرمه سبزی میده! سن قانونی هیچ تاثیری نداشته...
به نام خدا
خب سلامی چو بوی خوش آشنایی! مدت زیادی نبودم. چرا؟ چون داشتم درس می خوندم. و البته امتحانات شهریور پاس نمی کردم:)
ولی چه درس خوندنی! واژه ی "الاف،درس خوانی" رو شنیدید؟ یعنی داری درس میخونی ولی حل یه مسئله نیم ساعت طول می کشه!!!!! و خب این که بر می دارین همه ی پلی کی هارو از اول می خونین هم جزو همین الاف درس خونی حساب میشه. مرضی که من دچارشم. واسه همین هیچ وقت هیچ کاری رو از پیش نمی برم:) و الان دارم می زنم تو سر خودم که حالا من الان با این همه درس مونده چیکار کنم؟ یوهاهاها! خلاصه که زندگی خیلی سخته! مخصوصا این که طی یک تصمیم انتحاری اینستاگرام رو حذف کردم! اصلا زندگیم بوی دیگه ای گرفته!
دیشب رفتیم تکیه و خب شاید براتون جالب باشه که من تا الان تا حالا شب عاشورا تکیه نرفته بودم. یعنی ما کلا تکیه نمی ریم. ولی نزدیک بود که همان جا، جان به جان آفرین تسلیم کنم. عاقا! حنجره هاتون! اون دست و سینه بعد محرم دیگه دست و سینه میشه عاخه؟! و تا حالا هم نخل ندیده بودم بگردونن! این چهره های سرخ که از شدت سنگینی نخل داشتن داد می زدن یا حسین، واقعا نمی دونم ترسناک؟ یا شایدم جالب بود؟ ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که واقعا امام حسین چه کسی هست که اینجوری مردم براش عزاداری می کنن و یه ماه رو به خاطر حرمتش از گناها و اشتباهاشون دست می کشن؟!
ولی خداییش هیچ جا تکیه تجریش نمیشه:) منظورم اون تکیه اصلیه نیست. حسینیه رو میگم:) اصلا اینقدر باصفاست! اصلا چایی هاش یه جور دیگه می چسبه. مخصوصا وقتی بشینی بیرون، اون سه کنج دیوار، وقتی مداح داره می خونه. یه دنیای دیگست!
پی نوشت: عزیزان نکنید! اگه وبلاگتونم می بندین ما شاید بخوایم مطالب قبلیتونو بخونیم!!! نبندین خب!
به نام خدا
زمان کوتاهیه که سخن سرا رو دنبال می کنم. تازه پیداش کردم و جدا از این ایده خوشم اومده! اونم یکی مثل من که شدیدا تشنه ی خواندن ایده های جدیدم!!!!! همش منتظر بودم که یه وقتی پیدا کنم و برای سخن سرا بنویسم ولی متاسفانه جور نشد تا این پستشون. ولی هرچی گشتم داستان کوتاه از خودم پیدا نکردم. این شد که اینو میذارم و واقعا می خوام که اگر خواندینش نظر بذارین! چون داستانام از بچه های احتمالی آیندمم برام مهم ترن! و از اون جایی که خیلی خیلی بهشون حساسم اجازه بدین که براتون بخوانمش! چون لحنش واقعا مهمه! واقعا! و این که من همیشه اینطوری لاتی حرف نمی زنما! فایل صوتیش 7 دقیقه است. صدای فن لپ تاپ هم کاملا مشهوده:/ خود داستان رو لطفا در ادامه ی مطلب بخوانید!
اسمش هم"چشمان سبزآبی" هست!
به نام خدا
اول از همه لطفا این متن رو گوش کنین
کلا از وقتی مدارس شروع شده جرئت ندارم سمت چیزی برم! از الان واژه ی کنکور 98 تو گوشم زنگ می زنه! مدرسه به طرز عجیبی خوبه!!!!! یعنی خیلی عجیبه که من از مدرسه رفتن و سر کالاس بودن و حتی امتحان دادن لذت می برم! جز فیزیک! اونم معلمش خوبه ها! خیلییم خوبه! فقط یکم اخلاقش تنده و باعث میشه که من در جای خود از اول تا آخر زنگ با عضلات منقبض بشینم و به حالت کمای موقت برم!
همشم خوابم! یعنی 24 ساعته احساس خواب آلودگی می کنم! عین همین موجود زیبا!
و موضوع جالب اینه که همه می گن، شماها که ریاضی هستین، لیسانس بگیرین و بعد برین از این مملکت و بریم؟
به نام خدا
من یک دورانی داشتم به نام دوران جاهلیت! یعنی زمانی که اینجانب مدافع حقوق سوسک ها بودم! از همین سوک بالدار گنده بزرگ سیاها! حتی یه بار ،سال هشتم یا نهم فکر کنم ، با این که هیچی ادبیات نخونده بودم و امتحان پایان ترم هم بود، دو ساعت تمام قبل امتحان وایسادم تو دستشویی که دو تا سوسکی رو که نشسته بودن رو دیوار و رقص شاخک می کردن ، رو نکشن!
تاکید کنم؟ این علایق مربوط به دوران جاهلیت من بود! پریروز روز دختر بود (بله بله! روز شما هم مبارک! البته که بنده با هر تبریکی نیش همیشه تا بناگوش من تا پس سر کلم میاد و شدیدا شاد و خرسند میشم:) )و اینجانب از کائنات جایزه گرفتم:/ به طوری که همون روز 4 تا سوسک شاخک دراز در خانه ی ما رژه رفتن و من حاضرم جا، تَر کنم ولی به غار وحشتناک دستشویی نرم! مخصوصا تو این دو ساعتی که برق میره!!! کائنات بابت تبریکتون سپاسگزارم!
بعدنوشت: ولی خب لازمه که عرض کنم خدمتتون که شب یه مارمولک خوشگل، ناز، عشق، همه چی تموم، نازنین و دارای مجموعه ی تمام زیبایی های دنیا اومد خونمون (نامبرده، چشمانش عین قلب میشود!) و من تونستم بالاخره یه مارمولک رو با دست بگیرم!( نامبرده الان از ذوق می میرد!) ولی خب متاسفانه خانواده نذاشتن باهاش عکس بگیریم! هرچند به نظر من جاش خیلی هم میان دو انگشت من راحت و آسوده بود!( نامبرده الان از شدت خوشی، در دریای ذوق، غرق می شود!!!!!!!!)
به نام خدا
می فهمم حالش خوب نیست. دلش گرفته و با هیچ کس صحبت نمی کنه. می دونم هیچ وقت برای خودش وقت نذاشته و مدام به بقیه فکر کرده. من چهره های رنج کشیده رو از بچگیم تشخیص می دادم. چهرش داد می زنه که چه قدر درد روحی و جسمی داره و این حتی تو لبخنداشم معلومه. خسته است. می دونم دیگه نمی خواد هیچ چیز این دنیا رو... این روزا یه طور عجیبی شده. خیلی عجیب. مدام از خدا و مرگ حرف می زنه. لبخندای آخر شبش وقتایی که می گه شب به خیر، خیلی نورانی و پرآرامش شده. من می ترسم. شاید قبلا فکر می کردم که اگه بره اتفاقی نمیفته ولی الان فکرشم دیوونم می کنه. کاش به این چیزا فکر نکنه. کاش خدا هممونو کمک کنه. کاش آروم باشه و حرف بزنه و تو خودش نریزه... کاش...
بعدنوشت: کاش فقط آروم باشه. کاش بفهمن و بفهمم که هیچ چیزشو متوجه نمیشیم. که هیچ وقت درکش نکردیم. دلم برای شاد بودنش تنگه. من دلم برای صبوریش آتیش گرفته. برای مظلومیتش. و این که من چه قدر نادونم. و این که دلم میخواد خفه شم. تا آزارش ندم. من همیشه دلم براش تنگه. همیشه نگرانشم. و متوجه نمیشه. هیچ کس متوجه نمیشه. اون همیشه خودش بوده و خودش و به دیگران هم بیشتر از توانش کمک کرده. من می فهمم چرا تا صبح میشینه با این که نیاز به خواب داره. ولی قطعا یه احمقم!
بعد بعد نوشت: و خب چرا اینارو اینجا می نویسم؟ چرا واقعا؟ چون نزدیکانم که میدونن ماجرا چیه آزار می بینن؟ خیلی زیاد؟؟؟ و همه فقط میخوان که من فکر نکنم به این چیزا؟ و چرا صرفا فقط واسه خالی شدن اینارو تو دفترچه خاطراتم نمی نویسم؟ شاید چون اگه یکی دیگه بخونتش دلم آروم میشه. چون من برونگرایی هستم که درونگرا متولد شده
به نام خدا
اجازه بدین از یه سری پست پرده برداری کنم که راجع به کلاس زبانه! کلاس زبان آنلاینی که معلماش ایرانی نیستنو خب همین باعث بروز یه سری ماجراها میشه! بعضی جالب و خنده دار! و بعضی آموزنده!
من الان حدودا یه ساله که این کلاسارو شروع کردم و خب هر کلاس این شکلی شروع میشه(اگر مشکل گرامری یا دیکتیشین پیدا کردین به بزرگواری خودتون ببخشین):
+Hi! This is teacher "X". What's your name?
- Hi! I'm SHAKIBA! But you can call me Shaki!
+Oh! Shaky! I like it!
و خب معلم عزیز شروع به حرکات موزون می کند! این درحالی هست که من تلفظ می کنم"شَکی" و ایشون "شِیکی " میشنون! عزیزم من معنی حرکات موزون نمیدما!!!!!
این دست ی اول معلما هستن. دسته ی دوم اونایین که وقتی می گی اسمم شکیباست، پشت بندش سریع درمیان میگن: Oh SHAKIRA!!! و من درحالی که خودمو چنگ می زنم باید بگم Not Shakira. Shakibbbbbbbbbbbbbbbbbbbba. B not R!!! معلم عزیز هم درحالی که خیلی مشعوفه می گه: Do you know Shakira? The singer? و بعد درحالی که خیلی سعی داره آهنگ دار بخونه میگه شکیرا شکیرا! (این اول یکی از آهنگای شکیراست.)
امکان نداره من جلسه ای رو شروع کنم و این مکالمات تکرار نشه! به نظرم برم اسممو عوض کنم!
به نام خدا
اگه می تونستم قطعا دونه دونه ی موهامو از ریشه می کندم! اینقدر احساس بد و مزخرفی دارم و حس می کنم تهوع آورم!
جدی غرور بدترین حس تو دنیاست!!!!! بدترین!!!
نمیدونم زمان شما هم مدارس به خونتون زنگ می زدن واسه این که برین ثبت نام یا تو کلاسای رایگانشون شرکت کنین یا نه. امروز از یه مدرسه ی متوسط تهران زنگ زدن خونمون و شروع کردن تبلیغ کردن. تمام همکلاسیاتون معدل های بالای ١٩.٥ هستن. استاد ایکس و ایگرگ هم معلمتونن. شما که معدلت بالاست ٣٠ تا ٤٠ درصد تخفیف ثبت نام می گیری. بنده خدا همینجور می گفت تا من بالاخره بین حرفش تونستم بگم که خیلی متشکرم ولی من مدرسه ی خودم ثبت نام کردم. خیلی مودبانه گفتم ولی وقتی گفت کدوم مدرسه و من با یه حالت خودبرتربینی اسم مدرسمو گفتم از خودم بدم اومد. خب حالا که چی شکیبا خانم؟ الان چون تو یکی از بهترین مدارس تهران داری درس می خونی باید از بالا به مدارس دیگه نگاه کنی؟ و فکر کنی که الان این خانمه پیش خودش چی فکر کرده که پز معدلای بالای ١٩.٥ رو میده؟ تازه تو که اصلا جزو دانش آموزای خیلی تاپ هم نیستی!!!!!
خلاصه که الان نشستم خودخوری می کنم که چته هوا برت داشته مغرور شدی فقط و فقط و فقط به خاطر اسم مدرست! بدون این که حتی به سواد علمی خودت فکر کنی!
سرم رو نکوبونم تو دیوار خوبه
نتیجه اخلاقی: غرور آفت زندگانی و مانع پیشرفته!
بسم الله الرحمن الرحیم
الیوم! استماع آهنگ های بانو شکیرا، بِاَیِّ نَحوِ کانَ از همین تریبون حرام اعلام می شود!
(فتوای جدید ashkiba بعد از دیدن بازی ایران اسپانیا! بر وزن حرام کردن توتون و تنباکو!)
به نام خدا
امروز بعد از مدت ها رفتیم شهربازی! ^__^شهربازی از این گنده های خفن خفن نه ها! از این کوچولوها که مال بچه های زیر 9 ساله و ورود نوزادان هم مجازه! :/
خلاصه داشتیم توی بازی های -5 سال می چرخیدیم و خوش حال بودیم که آقایی که مسئول یه دستگاهی بود که ماشین سواری رو شش بعدی شبیه سازی می کرد، گفت که خانم تشریف بیارین اینور برای سنتون مناسب تره!
اومدم بگم که آقا سن که به قد و بالا نیست! به عقله! هیچی دیگه خودم سکوت اختیار کردم و سوتی ندادم -__-
به نام خدا
نمی دونم شما هم وقتی مدرسه بودید، دفترچه خاطرات می دادین همکلاسی هاتون براتون خاطره بنویسن یا نه:) ولی من می دم و شدیدا هم پیگیرم! معمولا هم یادداشت ها اینجوریه! شکیبا جان سلام! خوش حالم از این که با تو آشنا شدم. تو خیلی دختر خوبی هستی. امیدوارم همیشه موفق باشی! همکلاسی است... فلانی..
ولی بازم به نظر من خوبه! یعنی خیلی خوبه! ولی بعضی ها هم متفاوتن و توش واقعا خاطره می نویسن!
خب من امسال مدرسم رو عوض کرده بودم. یعنی بچه ها شناخت قبلی، روی من نداشتن. ویژگی مشترکی که همشون راجع به من نوشته بودن این بود که: حرفم رو می زنم! بدون این که نگران باشم، بقیه راجع بهم چی می گن!
خب می دونین، خیلی خوش حال شدم که همچین ویژگی ای دارم! اصلا رفتم رو ابرا! چرا؟ مگه خودم نمی دونستم؟ نه! چون در حقیقت برام مهمه که دیگران راجع بهم چی فکر می کنن! و روم خیلی تاثیرگذاره! :))))
نکته این جاست که من نمی فهمم اونا راجع به من چی می گن :))) عکس العمل دیگران رو وقتی دارم قاطعانه صحبت می کنم نمی بینم. جلوی کلاس می شینم و بعد از این که نشستم، بر نمی گردم تا ببینم چی می گن یا چه قیافه ای گرفتن. هیچ وقت راجع به دیگران صحبت نمی کنم مگر این که جلوی خودشون باشه یا بخوام از خوبیشون بگم. برای همین، گوش هم نمی کنم که دیگران راجع به بقیه چی می گن.
حتی سال پیش هم من و دوستم جلوی کلاس می نشستیم و از ماجراهایی که تو کلاس می گذشت، خبر نداشتیم. با کلی خواهش و التماس رفتیم عقب نشستیم تا بفهمیم چی به چیه، بازم تو باغ نبودیم:))) یعنی خدادادی نمی فهمیدیم:))
پس به طور کلی این نفهمیدنه نعمتی بس گرانقدره!!!! که بسیار بابت داشتنش شاکرم!
و فهمیدم که اگه حتی ازت بدشون بیاد، یا این که پشت سرت حرف بزنن و تا بخوای حرف بزنی بگن اَه! باز این! هیچ تاثیری تو زندگی عادم نداره!
دوتا نتیجه ی اخلاقی میشه گرفت:
مودبانه: همیشه خودتون باشین و از این که دیگران قضاوتتون کنن نترسین...
کمی فاقد ادب: نفهم باشین:)
سلام؟!
منظورم اینه که... باید سلام کنم؟ خب بالاخره بعد از قرنی به وبلاگ خود بازگشته ام! :) و امیدوارم که از این به بعد هی بازگردم! -_- چون فکر کنم دارم برنامه ریزی یاد می گیرم (اشک شوق) و اگر خدا بخواد می خوام هر کاری رو سر جاش انجام بدم! علاوه بر خدا همت و اراده ی خودمم باید بخواد :/
هفته ی دیگه مدارس تموم میشه و چی بهتر از این :)))))))) ثانیه شماری هم بکنم کمه!
و این که تو این شب های قدر مارو هم فراموش نکنید... التماس دعا
وقتی امتحان ترم داری و کلی آرایه و معنی و غیره و غیره و غیره باید بخونی ولی... همیشه یه ولی وجود داره:/
نتیجه اخلاقی این هست که خیلی خوش حال نشین:/
💙به نام خدا 💙
در حالی که دارم به انبوه کتاب های جلد نشدم نگاه می کنم، به این فکر می کنم که چرا هیچ شوقی برای رفتن به مدرسه ندارم؟در حالی که سال های قبل روزشمار می انداختم! روی جلد کتاب فیزیک دست می کشم و بلند میشم که پام تیر میکشه. می بینم که نوک قیچی دسته آبیم تو پام رفته ولی زخم نکرده. یادم میفته که باید یه قیچی جدید بردارم. این یکی خیلی کند شده. کمر که راست می کنم، چشمام گرد میشه و بیشتر از هروقت دیگه ای مطمئن می شم که اتاق من برای این همه وسیله خیلی کوچیکیه! سعی می کنم بدون این که خودمو آش و لاش کنم از بین وسایل روی زمین رد شم و به در اتاق برسم! به میز تحریرم نگاه میندازم. لبم رو به دندون می گیرم و به این فکر می کنم که چرا همه چیز رو باید روش پرت کنم؟؟! دستم رو با کلافگی می کشم بین موهای تازه بلند شدم و صدایی تو مغزم میگه مگه به بابات قول نداده بودی که اتاقت از این به بعد کامل مرتب باشه؟ همون جا دم در با موهای جنگلی میشینم و یکی می زنم پس سر خودم: چه مرگته شکیبا؟
به حرف های پر از امید بابا فکر می کنم و سعی می کنم که همون طور باشم! واقعیت اینه که من خوش حالم! خوشبختم! ولی یه مرگیمه!
و بیشتر از همیشه متوجه میشم که من تا ابد همون بچه لوس که تو تلاش کردن هندل می زنه با اعتماد به نفس اتصالی دار هستم و احتمالا عوض نمیشم!
بعد حالت گریه به خودم میگیرم که امروز شانس دیدن دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف رو داشتم و از دستش دادم!
در آخر هم بیخیال همه چیز میشم و سعی می کنم که به دو خواهر کوچک که از دوستام هستن هم فکر نکنم! و حتی به این که امروز درحالی که بهم آویزون شده بودن و "پ" یه برچسب اسم کودکانه تو کیفم انداخت هم فکر نکنم! و فکر نکنم که این برچسب اسم رو میخوام بچوسبونم به دفتر محبوب انشام!
به هیچ چیز فکر نکنم و دنت محبوبم رو ببلعم! و با خودم زمزمه کنم فردا یه روز تازه است و خدا به من این لطف رو کرده که لحظه به لحظش رو خودم رقم بزنم! با دستای خودم. برق چشمام رو می تونم حس کنم!
پی نوشت١: داشتم به مامانم می گفتم که چه قدر حالم بد و گرفتس و شب کوکو سیب زمینی های مامان پز که توشون زرشک و سبزی خرد شده ی تازه است رو نوش جان می کنم و کلی شارژ میشم!!!!! می فهمم که تمام این خوددرگیری ها احتمالا ناشی از این دو روزی بوده که خودم غذا درست کردم! و بیشتر از همیشه پی به این می برم که بابا فداکار ترین پدر دنیا هستن که غذای منو تحمل می کنن و به به و چه چه هم می کنن!
به نام خدا
یه حدیث از امام علی (ع) خوندم که مضمونش این بود:
آدم ها اگر گمشده ای داشته باشن، میگردن تا پیداش کنن ولی وقتی خودشون گم میشن، دنبالش نمی گردن!
من گمشدم! آخه کجا خودمو پیدا کنم؟ چه طور؟ چه جوری؟
پی نوشت1: احساس می کنم که توسط متاهلین محاصره شدم! ازدواج خوبه آقاجان! ولی یهو همتون با هم نرین دیگه! آدم احساس تنهایی می کنه.
پی نوشت 2: فکر نکنید چون گم شده ایم ، افسردگی گرفتیم! خیر! ما با انرژی، یه کوله پشتی قرمز بستیم و کلاه حصیری خود را بر سر نهاده ایم و ذره بین بدست به دنبال خود می گردیم!
به نام خدا
در حالی که دارم ته نوک مدادیم رو می جویم... جویدن که چه عرض کنم! تکه تکه می بلعم! به این فکر می کنم که عربی چه قدر مزخرفه! امیدوارم معلم سال دهمم این جمله رو هیچ وقت نبینن!
مثلا به این کلمات دقت بفرمایید: فعل، فعل، فعل
این ها سه وزن متفاوت صفت مشبهه هستند! فَعل فِعل فُعل !
حالا صفت مشبهه خودش یازده تا این شکلیه تقریبا! حالا اسم مبالغه و زمان و مکان و غیره هم هست! خدای من!!!!!
بیش از نصف زبان ما هم عربیه البته! معلم هندسمون گفتن که بعد از عربی، هندسه دومین درسیه که توش بیشترین کلمات عربی به کار رفته! (چه عربی تو عربی ای شد!)
مثلا این جمله رو ترجمه کنید: برس نرسی را در هندروتی می چپانیم! بگویید برس نرس دو لنگه پا جفت است!
جمله ای کاملا فارسی درباره ی یکی از قضایای هندسه!(برای دیدن ترجمه ی عربی فارسی، صفحه را سِلِکت کنید!)
ذوزنقه ای را در دایره ای قرار می دهیم. ثابت کنید، ذوزنقه متساوی الساقین است!
به نام خدا
امروز فهمیدم که آدم تا خودش تو یه موقعیت نباشه نمی فهمه اون موقع رو! اون لحظه رو ! اون حس رو! نمی فهمه! هرچه قدر هم احساس همدلی کنه! هر چه قدر هم احساس عاقلی کنه، نمی شه!
آدم تا خودش تو یه موقعیت نباشه، هیچی نمی تونه بگه!!!!
---------------
پی نوشت: پس آدما چه طور به روانشناسا اعتماد می کنن؟!
به نام خدا
در حالی که نشستم و صبحانه می خورم به این فکر می کنم که عجب زندگی لاخجری ای دارم! در جله ی تابستان به علت سرماخوردگی با بافتنی سر کلاس درس می شینم و شب ها با کلاه پشمی می خوابم!
آرزو می کنم که بتوانم یک مارمولک بگیرم و هر شب یک مارمولک در خانه مان پدیدار می شود! ولی من قادر به گرفتنشان نیستم!(حتی یکی از آن ها روی پایم آمد و حتی چند دقیقه باهم چشم تو چشم شدیم!)
هرشب کابوس می بینم که در میان سوسک های چندش محاصره شده ام! و شدیدا دلتنگ دوستانم هستم و می خواهم یک وقت خالی کنم که قرار ملاقات بچینم! و نمی شود!!!!
به دوست تازه خاله شده ام فکر می کنم و سعی می کنم احساسات نابی را که تعریف می کند، حس کنم و نمی توانم! و کمی، فقط کمی غبطه می خورم!
می بینم که این روزها چه قدر لوس و بی ادب شده ام و طاقت یک تذکر کوچک را هم ندارم و آرزو می کنم که کاش یک کنترل داشتم که هروقت آدم ها بداخلاق می شدند، کانالشان را عوض می کردم!
به اتاقم نگاه می کنم و در دل می گویم که هنوزم پای آرزوی داشتن آن ورد جادویی که اتاق را آن طور که می خواهی ، مرتب می کند، از هفت سالگی تا الآن هستم! و درحالی که دماغم را بالا می کشم به انبوه درس های خوانده نشده خیره می شوم و سرم که درد می کرد، تیر می کشد! دستم رو دور لیوان شیشه ای چایی آبلیمو عسل حلقه می کنم و تکرار می کنم عجب زندگی لاخجری ای!!! و با خودکار قرمز روی تقویم می نویسم "سه روز مانده به تمام شدن مدارس!" و دوباره تنم از اسم "کنکور" که دوسال دیگر انتظارم را می کشد، می لرزد و من به این ترس مسخره می خندم و فکر می کنم که " واقعا زندگی لاخجری خوبی دارم!" و از ته قلب لبخند می زنم! به ثانیه نکشیده جمعش می کنم! نکند الآن بابا بیایند و بگویند چرا سر درس و مشقت نیستی؟ و چه کار می کنی؟
به نام خدا
عوض کردن مدرسه همیشه سختی های خودش رو داره! مخصوصا بین پایه که البته تا حدودی آزار دهنده هم هست وقتی به دوستات و محیط مدرسه ات #وابسته باشی.
دیروز فهمیدم تو حیاط مدرسه #فواره داریم!!!!!!! اونم سه تا! کنار درخت چنار و خرمالو. تازه رو درخت چنار هم از این #گیاه پیچ پیچا داریم! به قدری ذوق کردم که حد نداشت! هی دور حوض چرخیدم. گنجشکا رو که داشتن رو زمین واسه خودشون راه می رفتن عاصی کردم. آخر سر هم چشام قفل شد روی فواره ی اولی. خورشید مستقیم به آب می خورد و آب زلال و با تندی ثابت میومد پایین. انگار شیشه،شکسته بود. حتی بعد چند دقیقه شفافیت آب و نور خورشید که منعکس شد، اشکمو درآورد ولی نمیشد بیخیال شم. تو اون لحظه به نظرم هیچی قشنگ تر از این نبود که قطره های درشت آب تو نور خورشید بدرخشن و گنجشکا هم کنارشون بازیگوشی کنن. هیچی قشنگ تر نبود!
آخر سر هم مجبور شدم به خاطر این که زنگ خورد از اون فضا دل بکنم! وقتی برگشتم کنار یکی از بچه ها که تازه باهاش آشنا شدم، گفتم:« وای دختر! این خیلی خوشگله! نیگا کن اون گنجشکه رو! سرش رو کرده تو آب! خیلی بامزس!» مثل همیشه چشمام برق افتاده بود و از ته دل لبخند می زدم! حتی از شوق #قهقهه هم زدم! اون فقط با تعجب نگام کرد. گفت:« تو چرا اینجوری هستی؟ #خُلی ها!» و من متعجب! از این که چه طور نمی تونه این همه قشنگی رو ببینه. راستش دلم براش سوخت.
مگه زندگی چیه؟ هر لحظه ی ما زندگیمونو می سازه و من مطمئن نیستم زندگی این باشه که از صبج تا شب سرمو بکنم تو کتابا و فقط حفظ کنم و حرص بخورم و آخرسر هم قبل کنکور سکته بزنم از ترس این که دانشگاهی که می خوام قبول نشم!
زندگی همینه! همین چیزای کوچیک! همین لبخندی که من هر روز به پیرزن اخموی سر کوچه ی مدرسه می زنم و اون چپ چپ نگام می کنه! همین که هر شب با خانواده سر سفره شام می خوریم. همین که دوستم پیام بده و من بهش جواب ندم تا سر یه فرصت مناسب تر باهاش حرف بزنم و بشه یه هفته بعد و اصلا یادش نیاد چیکارم داشته! همین که غذا درست می کنم و ولش می کنم به امون خدا و مامان مجبور می شن صد تا عملیات روش پیاده کنن تا قابل خوردن بشه. همین که می ری کتاب فروشی درحالی که کتاب نیاز نداری، ولی بوی کتاب نو، هوشو ازت می بره. همین که واسه بچه ی تو ماشین بغلی دست تکون بدی و تو ترافیک باهاش دالی موشه بازی کنی. زندگی همینه.
خدایا شکرت!
به نام خدا
کتاب من پیش از تو❤️
🌺چند سالی می شه که به رمان های خارجی علاقه ای ندارم، مخصوصا از نوع عاشقانه اش! مگر این که نوشته ی دن براون باشه ولی این کتاب رو یک دوست عزیز بهم هدیه داد که نمیشد به خاطر اون آدم ازش گذشت! چون سلیقه اش تو انتخاب کتاب با کیفیت از من خیلی بهتره!😅
🌸داستان راجع به یک دختر به نام لوئیزا کلارک هست که بعد از بیکار شدنش مجبور میشه با تمام بی تجربگیش از یک پسر معلول پرستاری کنه. ویلیام ترنر که قبلا یک ورزشکار و سهامدار بزرگ بوده و تمام عمرش رو با ماجراجویی گذرونده، حالا ویلچرنشین شده و از سینه به پایین اندام هاش فلجن. ویل شش ماه به خانواده اش فرصت داده تا اون رو به دادگاه خودکشی در سوئیس ببرن و لو در این شش ماه تمام تلاششو برای امیدوار کردن ویل می کنه.
🌹اگر فکر می کنید که این کتاب رمان نوجوانه! سخت در اشتباهید. مخاطب این کتاب محدوده ی سنی بزرگسال هست و به نوجوان ها توصیه میشه که در این سن نخونن. به خاطر صحنه های عاشقانه ی کتاب نیست. بلکه به خاطر اتفاقاتی هست که این رنج سنی با تجربه ی کمشون درکش نمی کنن.
به نظر من( و البته مترجم کتاب!) این کتاب بیشتر از این که عاشقانه باشه، نشانه ی صبر و تحمله!
از بین تمام شخصیت های کتاب، "نیتن" مراقب پزشکی ویل نظر من رو جلب کرد! اون تنها کسی بود که ویل رو مجبور به انجام کاری نکرد و به نظرش احترام گذاشت! نیتن نمی خواست مثل آن "احمق های لعنتی" باشد! (فکر کنم این عبارت احمق لعنتی عین گفته ی او باشد!)
به نظر من غیرقابل درک ترین شخصیت، دوست پسر لو بود! پسره ی ورزشکار خودخواه حسود!(کامل توصیف شد؟)
تمام صحنه های کتاب قابل پیش بینی هستن! (صدالبته به جز آخرش!!!!!) که این یه نقطه ی ضعفه ولی کششی که مویز ایجاد می کنه هم فوق العاده است! کتاب خیلی روونه و شما رو با خودش همراه می کنه. حوصله سر نمی بره و خوندنش هم توصیه میشه اما اگه کتاب های دیگه ای تو کتابخونه دارید و سردرگمید که کدوم رو اول بخونین، از کتابی غیر این شروع کنید! از اون دسته کتابایی هست که خوندنش چیزی به شما اضافه و چیزی از شما کم نمی کنه!
ولی شاید احساسی بودن و پایان متفاوتش باشه که اون رو جزو کتاب های پرطرفدار قرار میده! به طوری که در اول لیست کتاب های پرفروش شهرکتاب قرار داده!
(البته این کتاب و کلا جوجو مویز در حال حاضر ترند هست و فکر نمی کنم تا چندسال دیگه بیشتر محبوبیت خودش رو حفظ کنه. مگر این که مویز یه بمب واقعی بنویسه و همچنان ترند بمونه!)
نویسنده ی کتاب جوجو مویز هست. "روزنامهنگار انگلیسی است که از سال ٢٠٠٢ تماموقت پای نوشتن رمان نشست. تا سال ٢٠١٢ هشت رمان نوشت که با استقبال روبهرو نشد اما با انتشار رمان «من پیش از تو» در ژانویه ٢٠١٢ بلافاصله نام او در صدر جدول پرفروشترینهای انگلستان جای گرفت. مویز سپتامبر ٢٠١٥ دنباله آن را تحت عنوان «پس از تو» روانه کتابفروشیها کرد. " این رمان هشتمین کتاب نویسنده است. او این روز ها غیر از این که با خانواده اش در خانه اش در حومه ی لندن زندگی کند و داستان بنویسد، کار دیگری ندارد.
کتاب های ترجمه شده وی میوه ی خارجی، آخزین نامه از معشوقت، من قبل از تو، ماه عسل در پاریس، دختری که تو پشت سرت جا گذاشتی، یک به علاوه ی یک، پس از تو، هستند که همگی را خانم مریم مفتاحی ترجمه کرده و انتشارات آموت به چاپ رسانده.
به نام خدا
خب! باید بگم که نمی نوشتم تا کاملا مطمئن بشم ساخت وبلاگ از شدت #جوگیری نبوده! چون من معمولا آدم جوگیری هستم و یه کاریو همین جوری با شور و ذوق فراوان شروع می کنم و خب، به پایان نمی رسونمش متاسفانه!!!!!!!
ایده ی اصلی نوشتن وبلاگ هم از اون جایی شروع شد که یه روز نشستم با خودم فکر کردم که فقط و فقط و فقط کمتر از دو سال مونده که به 18 سالگی برسم! و به هیچ کدوم از #آرزوها و #ایده_آل های زندگیم حتی نزدیک هم نشدم!!!! چه برسه به این که به مرحله ی عمل برسونمشون! و خب از پنج چیز شروع کردم:
1- خاطره نویسی
2-آنفالو کردن صفحات عمومی (یعنی کلا غیر خانواده و دوستان!) در اینستا برای ذخیره ی وقت!
3-وبلاگ نویسی
4- مرتب کردن اتاق!(که هنوز هم البته تموم نشده بعد سه هفته!)
5- عوض کردن مدرسه!
و از این امتحان سربلند به در آمدم و الان کلی مطلب پیش نویس دارم که منتشرشون نکردم!
ولی برای همون ذخیره ی وقت و جلوگیری از #ولگردی در اینترنت و چسبیدن به #درس_و_مشق احتمالا با خود عهد بندم که یه روز در هفته پست بذارم و پست هارو بخونم!(خدایا به من توانی بده که این یه روز هفت روز هفته نشه: :/ )
به نام خدا
از بچگی دوست داشتم که یک #وبلاگ_نویس باشم! از نوع فعّال!
که متاسفانه نشد. یعنی وبلاگ نوشتم ولی همه رو نصفه نصفه ول کردم به امون خدا و آدرس هیچ کدوم رو هم یادم نیست!
البته به اونا ویلاگ نمیشد گفت! به copy-paste کردن مطالب، وبلاگ نویسی نمی گن!
ولی الان می خوام بنویسم! الان بزرگ تر شدم و چیزهای بیشتری برای نوشتن دارم! فقط یکم #جسارت می خواد! یکم...
به دوستام که گفتم، گفتن که تو وبلاگ ها هم که میری کانال تلگرام باز می کنه! تو می خوای وبلاگ بنویسی؟ و من فقط به این فکر می کردم که هیچی پشت PC نشستن و تایپ کردن نمیشه!!!
(چیزی که خیلی ناراحتم می کنه، اینه که این جا شکلک نداره!)