به نام خدا

خب سلامی چو بوی خوش آشنایی! مدت زیادی نبودم. چرا؟ چون داشتم درس می خوندم. و البته امتحانات شهریور پاس نمی کردم:)

ولی چه درس خوندنی! واژه ی "الاف،درس خوانی"  رو شنیدید؟ یعنی داری درس میخونی ولی حل یه مسئله نیم ساعت طول می کشه!!!!! و خب این که بر می دارین همه ی پلی کی هارو از اول می خونین هم جزو همین الاف درس خونی حساب میشه. مرضی که من دچارشم. واسه همین هیچ وقت هیچ کاری رو از پیش نمی برم:) و الان دارم می زنم تو سر خودم که حالا من الان با این همه درس مونده چیکار کنم؟laugh یوهاهاها! خلاصه که زندگی خیلی سخته! مخصوصا این که طی یک تصمیم انتحاری اینستاگرام رو حذف کردم! crying اصلا زندگیم بوی دیگه ای گرفته!cool

دیشب رفتیم تکیه و خب شاید براتون جالب باشه که من تا الان تا حالا شب عاشورا تکیه نرفته بودم. یعنی ما کلا تکیه نمی ریم. ولی نزدیک بود که همان جا، جان به جان آفرین تسلیم کنم. عاقا! حنجره هاتون! اون دست و سینه بعد محرم دیگه دست و سینه میشه عاخه؟! و تا حالا هم نخل ندیده بودم بگردونن! این چهره های سرخ که از شدت سنگینی نخل داشتن داد می زدن یا حسین، واقعا نمی دونم ترسناک؟ یا شایدم جالب بود؟ ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که واقعا امام حسین چه کسی هست که اینجوری مردم براش عزاداری می کنن و یه ماه رو به خاطر حرمتش از گناها و اشتباهاشون دست می کشن؟!

ولی خداییش هیچ جا تکیه تجریش نمیشه:) منظورم اون تکیه اصلیه نیست. حسینیه رو میگم:) اصلا اینقدر باصفاست! اصلا چایی هاش یه جور دیگه می چسبه. مخصوصا وقتی بشینی بیرون، اون سه کنج دیوار، وقتی مداح داره می خونه. یه دنیای دیگست!

 

 

پی نوشت: عزیزان نکنید! اگه وبلاگتونم می بندین ما شاید بخوایم مطالب قبلیتونو بخونیم!!! نبندین خب!