به نام خدا

این روزا بیش تر از همیشه میدونم چمه... دقیق تر... منصفانه تر... و می بینم که خیلی وقت ها برای خودم بزرگ نمایی کردم شاید... همیشه...

و خسته نیستم و این متعجبم می کنه... منی که همیشه تا احساس ناملایمی می کردم از همه چیز دست می کشیدم... من خسته نیستم...

تا امروز فکر می کردم که امکان نداره درونمو تو وبلاگم بازتاب بدم ولی مثل این که دادم خیلی وقت ها

نمی خوام پاک کنم آرشیو رو... چون این من بودم.

چرا میخوام جدی تر وبلاگ نویسی رو شروع کنم؟ چون نمی خوام غر بزنم سرش:) و نمی خوام آدمای دور و برم رو خسته کنم.

من آدم تو سکوت راه رفتن نبودم و الان هم نمی تونم یک دفعه تو سکوت جلو برم... باید یه جا بروزش بدم که جدی نگیرنش...

و من نیاز به نظم دارم

نیاز به دست کشیدن

نیاز به پاک شدن از حسای بد

نیاز به منصف بودن راجع به خودم و اطرافیانم

نیاز به پویایی

و وقتشه که از این حال دربیام

و وقتشه که یه سری چیزارو به خودم اعتراف کنم

من هیچ وقت جزو تاپ ها نبودم... خوب بودم ولی تاپ نه... یعنی هیچ وقت از توان حداکثریم استفاده نکردم. چرا؟ چون فقط برای گذشته ها سوگواری کردم... و نشستم یه جا و تو خودم جمع شدم...

و به نظرم وقتشه که موتورم رو راه بندازم... و این بساط رو جمعش کنم

و آدمای خودم رو پیدا کنم. نه این که آدمای دیگه رو بذارم پشت ویترین، آب از لب و لوچم راه بیفته که عی وای! چه خوبه این و من هیچ وقت اینجوری نمیشم و بعدم از این حس زده بشم و اون آدم رو از خودم دور کنم... و بعد دوباره بخوامش و نشه

و همه ی زندگیم همین کارو با آدمای اطرافم کنم

و وقتشه که پرش رو ول کنم... و توقعات بی جارو هم

وقتشه که شکیبا رو رها کنم... تا زمین بخوره... ممکنه درد بکشه... ممکنه آسیب ببینه ولی یاد می گیره که عبور کنه از اون درد، یاد می گیره شکیبایی کنه، یاد می گیره عشق بورزه، یاد می گیره در لحظه زندگی کنه، و یاد می گیره که همیشه در آغوش خداست... و خدا با چماق بالا سرش نایستاده که تا یه نمازش قضا شد بزنه تو سرش.

شکیبا اگه رها شه... یاد می گیره بزرگ شه...