به نام خدا
در حالی که نشستم و صبحانه می خورم به این فکر می کنم که عجب زندگی لاخجری ای دارم! در جله ی تابستان به علت سرماخوردگی با بافتنی سر کلاس درس می شینم و شب ها با کلاه پشمی می خوابم!
آرزو می کنم که بتوانم یک مارمولک بگیرم و هر شب یک مارمولک در خانه مان پدیدار می شود! ولی من قادر به گرفتنشان نیستم!(حتی یکی از آن ها روی پایم آمد و حتی چند دقیقه باهم چشم تو چشم شدیم!)
هرشب کابوس می بینم که در میان سوسک های چندش محاصره شده ام! و شدیدا دلتنگ دوستانم هستم و می خواهم یک وقت خالی کنم که قرار ملاقات بچینم! و نمی شود!!!!
به دوست تازه خاله شده ام فکر می کنم و سعی می کنم احساسات نابی را که تعریف می کند، حس کنم و نمی توانم! و کمی، فقط کمی غبطه می خورم!
می بینم که این روزها چه قدر لوس و بی ادب شده ام و طاقت یک تذکر کوچک را هم ندارم و آرزو می کنم که کاش یک کنترل داشتم که هروقت آدم ها بداخلاق می شدند، کانالشان را عوض می کردم!
به اتاقم نگاه می کنم و در دل می گویم که هنوزم پای آرزوی داشتن آن ورد جادویی که اتاق را آن طور که می خواهی ، مرتب می کند، از هفت سالگی تا الآن هستم! و درحالی که دماغم را بالا می کشم به انبوه درس های خوانده نشده خیره می شوم و سرم که درد می کرد، تیر می کشد! دستم رو دور لیوان شیشه ای چایی آبلیمو عسل حلقه می کنم و تکرار می کنم عجب زندگی لاخجری ای!!! و با خودکار قرمز روی تقویم می نویسم "سه روز مانده به تمام شدن مدارس!" و دوباره تنم از اسم "کنکور" که دوسال دیگر انتظارم را می کشد، می لرزد و من به این ترس مسخره می خندم و فکر می کنم که " واقعا زندگی لاخجری خوبی دارم!" و از ته قلب لبخند می زنم! به ثانیه نکشیده جمعش می کنم! نکند الآن بابا بیایند و بگویند چرا سر درس و مشقت نیستی؟ و چه کار می کنی؟