به نام خدا

زمان کوتاهیه که سخن سرا رو دنبال می کنم. تازه پیداش کردم و جدا از این ایده خوشم اومده! اونم یکی مثل من که شدیدا تشنه ی خواندن ایده های جدیدم!!!!! همش منتظر بودم که یه وقتی پیدا کنم و برای سخن سرا بنویسم ولی متاسفانه جور نشد تا این پستشون. ولی هرچی گشتم داستان کوتاه از خودم پیدا نکردم. این شد که اینو میذارم و واقعا می خوام که اگر خواندینش نظر بذارین! چون داستانام از بچه های احتمالی آیندمم برام مهم ترن! و از اون جایی که خیلی خیلی بهشون حساسم اجازه بدین که براتون بخوانمش! چون لحنش واقعا مهمه! واقعا! و این که من همیشه اینطوری لاتی حرف نمی زنما! فایل صوتیش 7 دقیقه است. صدای فن لپ تاپ هم کاملا مشهوده:/ خود داستان رو لطفا در ادامه ی مطلب بخوانید!

اسمش هم"چشمان سبزآبی" هست!

 


دریافت

 

در باز شد و زنگوله ی در صدا داد. سرم را از روی پیشخوان برداشتم. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم. با صدای خواب آلود و خسته ای گفتم:« ببخشید آقا! مغازه تعطیله!» مرد کتش را صاف کرد. به کلاه های رنگارنگ و بعضا رنگ و رو رفته ی آویز به دیوار ها نگاه کرد. با دقت. همان طور که سرش بالا بود، گفت:«تعطیله؟» با بی حوصلگی دستم را در هوا چرخاندم. با لحن لات گفتم:« اره داش من! تطیله! بفرما بیرون!» کفش هایش برق می زد. بوی واکسش تا زیر دماغم می آمد. همین طور بوی عطر چند میلیونی اش! کت و شلوارش چه قدر بود؟! آرام به جلو قدم برداشت. با وقار! کاش در مغازه را همراه برگرداندن تابلوی تعطیل است، قفل می کردم. جلوی پیشخوان آمد. با زبانش، لب پایینش را خیس کرد. _ یه کلاه می خواستم.

دندان هایم را به هم ساییدم. حرف در کله اش فرو نمی رفت!

 _ خدمت داشم عرض کردم مغازه بستس!

_ اگه بسته بود درش رو قفل می کردید. یه کلاه می خواستم. مشکی باشه لطفا! جنس خوب می خوام.

چه لفظ قلم هم حرف می زد! سعی کردم آرام باشم. معلوم بود هر کاری  هم که می خواستم انجام دهم، نمی رفت! به چشم هایش نگاه کردم. چه رنگی بود؟ آبی یا سبز؟ شاید هم سبز آبی. می توانستم ذهنش را ببینم. گوشه ای پر از پرونده و قتل و جنایت بود! پلیس بود؟ شاید هم کارآگاه؟ نکنه شرلوک هولمره کلاه قدیمیش خراب شده؟ پوزخندی زدم. یک نقطه ی تاریک کنج مغزش پیدا کردم. مادرش بود؟ نه یک زن دیگر بود. آخی! پسر کوچولو شکست عشقی خورده. کیه؟ دختر عموته؟ دوسش داشتی؟ شایدم داری؟ پوزخندم عریض تر شد. لکه ی سیاه جلوی چشمش چیه؟ ترس؟ این لکه زنده است! داره بیتابی می کنه! بزرگ میشه!آدمی که می ترسه که اینقدر محکم قدم بر نمی داره. آدمی که لکه ی زنده ی ترس توی مغزش داره که اینقدر مطمئن و با اعتماد به نفس نگاه نمی کنه. پس جنس خوبی داشت. مردچشمانش را بست. لب هایش را کمی به هم فشار داد. گفت:« پس راست می گفتن؟» در کشو ی پیشخوان را باز کردم. چه قدر خرت و پرت داخلش بود.

_ راست می گفتن؟

 _ چی رو راست می گفتن؟

_ این که شما ذهن خوانین و نقاب دارین!

جعبه ی سیگار را بالاخره پیدا کردم.

_ این روزا همه نقاب دارن!

_ این روز ها نقاب همه مثل همه! من یه چیز خاص می خوام.

به پاکت سیگار ضربه زدم. دو نخ تهش مانده بود.

_ همه دنبال چیز های خاصن! کلاه می خواستی؟

_ نه! نقاب می خوام! یه نقاب همیشگی!

فندک را گم کرده بودم. کبریت کجا بود؟ ته مغازه، داخل آشپزخانه، کنار کتری؟

_ آقا با شمام!

 _ فندک داری؟

_ من سیگاری نیستم.

با مسخرگی گفتم:وای چه پسل خوبی!

نگاهم افتاد زیر میز. خم شدم. فندک بود. برش داشتم. مرد همین طور به من نگاه می کرد. کمر صاف کردم.

_ برای چی اومدی پیش من؟ این روزا همه راحت نقاب می زنن. هر کی هم واسه خودش یه نقاب سازه حرفه اییه!

چند ضربه به زیر پیشخوان زدم و با مسخرگی ادامه دادم:«چشم نخورن ایشالا!»

سیگار را بین لبم گذاشتم. فند طلایی زیپو را پایینش گرفتم. آتشش زدم. نگاهش روی فندک چرخ می خورد.

_ چون نمی خوام کسی بفهمه نقاب دارم.

 _گفتم که! این روزا همه نقاب دارن!

_ گناهه!

                   سیگار را گاز گرفتم.

                   _چی گناهه؟

                   _ گول زدن!

قهقهه زدم! دستانش را مشت کرد.

 _ این که آدم خودش رو گول بزنه گناهه.

خنده ام خفه شد. نه انگار یک چیز هایی می فهمید وگرنه این روز ها بی گناهی عجیب بود! نه گناهکاری!

 _ این نقابت که عالیه! خیلی بی نقصه!

_ آره! ولی من ازش خسته شدم!

_ همه خسته میشن.

داخل موهای پر کلاغی اش دست کشید. با کلافگی گفت:« ولی من یه نقابی می خوام که ازش خسته نشم!» دود غلیظ سیگار را در صورتش فوت کردم.

_ ندارم! همچین جنسی ندارم! آدم فقط از خود واقعیش خسته نمی شه جوون!

_ یه نقاب می خوام!

سیگار را در جا سیگاری عقابم خاموش کردم. لعنت بر شیطان! دست بردار نبود! من نقاب شخصیت دیگر درست نمی کردم!

 _ ببین منو! من دست از این کار کشیدم. تو هم اگه می خوای مثل من بدبخت نشی و ترست بمیره، باهاش مقابله کن! نقاب زدن و قایم شدن پشت نقاب فقط ترست رو بیشتر می کنه. نترس! از زندگی و آدماشون نترس! از این که مردم خودتو بشناسن و قبولت نکنن نترس! آدم فقط موقعی می تونه زندگی کنه که خودش باشه. مغز و دل و دستش یکی باشه!

دیگر از اقتدارش خبری نبود. دست های لرزانش را روی پیشخوان گذاشت و هم شد. با عجز گفت:« به من نقاب بده! می گن تو قبلا نقاب های خوبی می ساختی! »

آه کشیدم. جوان بود دیگر! کار جوان ها تباه کردن زندگیشان است! انگار یاسین در گوش بلانسبت خر می خوانی! از نردبان پشت سرم بالا رفتم. پله ها زیر پایم قیژ قیژ می کردند. طبقه به طبقه کلاه ها را نگاه می کردم. بوی خاک می آمد. کلاه قرمز خوش رنگ و لعاب را که رویش یک پر طاووس بود از روی سر پلاستیکی برداشتم. نقاب را دیدم. مرد جوان خوش چهره با عینک قاب مستطیلی بدون فریم. لبخند هم می زد. کتاب هم خوانده بود. از آن روشنفکر های روزگار. از همان هایی که تا یک جمله می گفتند، همه دورش جمع می شدند تا سخنان قصارش را کتاب کنند و جماعت و مرد خوش چهره با هم از جلوی کافه ای می گذشتند که دختر هشت ساله به خاطر گرسنگی جلویش جان داده بود. نقاب را برانداز کردم. روی ابروهایش دست کشیدم. از تیغه ی بینی گذشتم. انگشت روی بینی اش کشیدم. تنها نقاب باقی مانده ام. مردم همیشه می خواهند بی نقص باشند. درحالی که بی نقص فقط خداست. لب هایم را به هم فشردم. صدای نفس های بلند مرد را می توانستم در سکوت مغازه بشنوم. کلافه شده بود. این نقاب به او می آمد؟ شاید بتواند ترسش را پشت کلمات قلنبه سلنبه پنهان کند! شاید! از نردبان پایین آمدم. نقاب را به او دادم. به چهره اش زد. حتی نکرد نقاب قبلی را بردارد. چه وضعش بود؟ دو تا دوتا؟ به نظرم به صورتش بد نشسته بود. قناصش کرده بود. تشکر کرد. می خواست پول بدهد. نذاشتم! کمک به خراب کردن زندگی دیگران که خوش خدمتی نیست! هست؟ صدای باز شدن در آمد و زنگوله اش! یک دختر جوان بود. با چشم های آبی. سبز یا شاید هم سبز آبی! مرد رفت. دختر او را ندید ولی من ته ذهن دختر می خواندم که دلباخته پسرعمویش بود. وقتی نوجوان بودند. همان موقع که هیچ کدام حتی اسم نقاب چهره را نشنیده بودند و خود خود واقعیشان را می شناختند!!