مارمولک نوشت ها!

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت.....؟ #شاید_خدا_بیشتر_از_چیزی_که_فکر_می_کنیم_مارو_دوست_داره!

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

او مرا ربوده

اگر تو آمدی و من نبودم بدان که خواب زودتر از تو مرا در آغوش گرفت... موهای سیاه لطیفم را با سر انگشتانش به بازی گرفت و روی چشمانم را بوسید... اگر آمدی و نبودم بدان خواب خودخواهانه مرا ربوده
۱۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ashkiba :)

همی ندانم چه گویم١

به نام خدا

 

""درسته که خداوند ملت ها رو به زبانها و رنگها و نژادهای مخلتف خلق کرده و همه عرب زبان نیستن، اما عربی زبانِ فطرتِ ماست...

و همه چه خوشمون بیاد چه نه، در روزِ قیامت به فطرتمون برمی گردیم...""
 
 
این جمله ی بالارو از یه وبلاگ دیگه برداشتم و کم مونده بود از شدت درماندگی بین گریه و خنده کف و خون بالا بیارم...
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Ashkiba :)

گردن کشان به دنبال موضوع

باخبر شدم که شهرکتاب فرشته یه مسابقه ی داستان کوتاه و عکاسی فراخوان داده. در عکاسی که استعدادی نداریم:) ولی دارم به داستان کوتاهش فکر می کنم...
موضوعشم جاده است... منتها عاخه جاده؟ برای من غریب ترین واژه است...
خلاصه عاقا من گردن کشان به دنبال سوژه ام.
خلاصه که این روزا ممکنه هرچیزی تبدیل به سوژه ی من بشه:) حتی شما دوست عزیز!
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

این بار رو می دونم

به نام خدا

این روزا بیش تر از همیشه میدونم چمه... دقیق تر... منصفانه تر... و می بینم که خیلی وقت ها برای خودم بزرگ نمایی کردم شاید... همیشه...

و خسته نیستم و این متعجبم می کنه... منی که همیشه تا احساس ناملایمی می کردم از همه چیز دست می کشیدم... من خسته نیستم...

تا امروز فکر می کردم که امکان نداره درونمو تو وبلاگم بازتاب بدم ولی مثل این که دادم خیلی وقت ها

نمی خوام پاک کنم آرشیو رو... چون این من بودم.

چرا میخوام جدی تر وبلاگ نویسی رو شروع کنم؟ چون نمی خوام غر بزنم سرش:) و نمی خوام آدمای دور و برم رو خسته کنم.

من آدم تو سکوت راه رفتن نبودم و الان هم نمی تونم یک دفعه تو سکوت جلو برم... باید یه جا بروزش بدم که جدی نگیرنش...

و من نیاز به نظم دارم

نیاز به دست کشیدن

نیاز به پاک شدن از حسای بد

نیاز به منصف بودن راجع به خودم و اطرافیانم

نیاز به پویایی

و وقتشه که از این حال دربیام

و وقتشه که یه سری چیزارو به خودم اعتراف کنم

من هیچ وقت جزو تاپ ها نبودم... خوب بودم ولی تاپ نه... یعنی هیچ وقت از توان حداکثریم استفاده نکردم. چرا؟ چون فقط برای گذشته ها سوگواری کردم... و نشستم یه جا و تو خودم جمع شدم...

و به نظرم وقتشه که موتورم رو راه بندازم... و این بساط رو جمعش کنم

و آدمای خودم رو پیدا کنم. نه این که آدمای دیگه رو بذارم پشت ویترین، آب از لب و لوچم راه بیفته که عی وای! چه خوبه این و من هیچ وقت اینجوری نمیشم و بعدم از این حس زده بشم و اون آدم رو از خودم دور کنم... و بعد دوباره بخوامش و نشه

و همه ی زندگیم همین کارو با آدمای اطرافم کنم

و وقتشه که پرش رو ول کنم... و توقعات بی جارو هم

وقتشه که شکیبا رو رها کنم... تا زمین بخوره... ممکنه درد بکشه... ممکنه آسیب ببینه ولی یاد می گیره که عبور کنه از اون درد، یاد می گیره شکیبایی کنه، یاد می گیره عشق بورزه، یاد می گیره در لحظه زندگی کنه، و یاد می گیره که همیشه در آغوش خداست... و خدا با چماق بالا سرش نایستاده که تا یه نمازش قضا شد بزنه تو سرش.

شکیبا اگه رها شه... یاد می گیره بزرگ شه...

 

 

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ashkiba :)