به نام خدا

می فهمم حالش خوب نیست. دلش گرفته و با هیچ کس صحبت نمی کنه. می دونم هیچ وقت برای خودش وقت نذاشته و مدام به بقیه فکر کرده. من چهره های رنج کشیده رو از بچگیم تشخیص می دادم. چهرش داد می زنه که چه قدر درد روحی و جسمی داره و این حتی تو لبخنداشم معلومه. خسته است. می دونم دیگه نمی خواد هیچ چیز این دنیا رو... این روزا یه طور عجیبی شده. خیلی عجیب. مدام از خدا و مرگ حرف می زنه. لبخندای آخر شبش وقتایی که می گه شب به خیر، خیلی نورانی و پرآرامش شده. من می ترسم. شاید قبلا فکر می کردم که اگه بره اتفاقی نمیفته ولی الان فکرشم دیوونم می کنه. کاش به این چیزا فکر نکنه. کاش خدا هممونو کمک کنه. کاش آروم باشه و حرف بزنه و تو خودش نریزه... کاش...

 

بعدنوشت: کاش فقط آروم باشه. کاش بفهمن و بفهمم که هیچ چیزشو متوجه نمیشیم. که هیچ وقت درکش نکردیم. دلم برای شاد بودنش تنگه. من دلم برای صبوریش آتیش گرفته. برای مظلومیتش. و این که من چه قدر نادونم. و این که دلم میخواد خفه شم. تا آزارش ندم. من همیشه دلم براش تنگه. همیشه نگرانشم. و متوجه نمیشه. هیچ کس متوجه نمیشه. اون همیشه خودش بوده و خودش و به دیگران هم بیشتر از توانش کمک کرده. من می فهمم چرا تا صبح میشینه با این که نیاز به خواب داره. ولی قطعا یه احمقم!

بعد بعد نوشت: و خب چرا اینارو اینجا می نویسم؟ چرا واقعا؟ چون نزدیکانم که میدونن ماجرا چیه آزار می بینن؟ خیلی زیاد؟؟؟ و همه فقط میخوان که من فکر نکنم به این چیزا؟ و چرا صرفا فقط واسه خالی شدن اینارو تو دفترچه خاطراتم نمی نویسم؟ شاید چون اگه یکی دیگه بخونتش دلم آروم میشه. چون من برونگرایی هستم که درونگرا متولد شده