به نام خدا

نزدیک یک هفته برای گذاشتن این پست دیره... ولی کنکوری هست و زمان نداشتنش!

عـــــــآقــــــــآ... :) میدونستم بیمارستانا اینقدر شلوغ میشن واسه زایمان در تاریخ 7/7/97 زودتر ریا می کردم که 7/7/79 دنیا اومدم :) بله میدونم تولدم خیلی مبارکه (یوهاهاها!) cheeky

و البته به مناسبت تولدمم خودم رو یک کادو مهمان کردم:laugh

یعنی موقعی که این برچسب رو در فروشگاه دیدم، دست افشان و پایکوبان به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش! laugh

و خب این دلیل نشد که از بیبی heartقبلیم دست بکشم! بالاخره من و اون نون نمک هم رو خوردیم! چه روز ها و شب ها که مادرم نقشه ی قتلش رو نکشیدن! یادم میاد اون اولا که کشیدم بودمش، شبا سکته می زدم! چون فکر می کردم که دو تا حشره ی گنده چسبیدن رو در اتاقم!frown

ولی الانم بعد سه، چهارسال که دست و پای بچه خمیده شده و هرکس هم از در اتاقم رد میشه یه نگاه مملو از تنفر بهش میندازه، حاضر نیستم عوضش کنم!indecision

از بیبی های زندگی من که بگذریم، می رسیم به اصل ماجرا... تولد گرفتن!

راستش من اصلا از تولد گرفتن خوشم نمیاد! واسه بقیه دوست دارما! چون خوش حال میشن! و منم از خوش حالیشون خوش حال می شم. درسته که بقیه هم نسبت به من همین حس رو دارن ولی کاش تولد نگیرن. چرا؟ چون معمولا خاطره ی خوبی از روز تولدم ندارم! نه این که همه ی تولدام بد بوده باشن! ولی حاطرات بد و حس هایی که اون روزا تجربه می کردم اینقدر پررنگن که نذارن خوبی های اون زمان رو یادم بیاد.broken heart

 و از شنبه تا امروز مادرم دارن اقداماتی انجام میدن که شدیدا بوی تولد میده!frown

و خب منم دیدم که هوا پسه،التماس و خواهش تمنا کردم که عاقا! لطفا! مهمون دعوت نکنین! من درس و زندگی دارم! خیلی بدبختم! و اینجوری مادرجان رو منصرف کردم! ولی.... مثل این که خدا گذاشته تو دامنم! یه سری بوهای تندتری میاد! مثل سورپرایز!indecision آخر نفهمیدم که کی قراره سورپرایزم کنه ولی یه حس قوی بهم می گه که دوست صمیمیه. چون تو تابستون هم جلو جلو براش تولد سورپرایزی گرفتم! هرچند خیلی موفق نبودم! چون با این که تمام همکلاسی هامون رو دعوت کرده بودم ولی هیچ کس، تکرار می کنم هیچ کس نیومد! و تو اون کافه ساعت 9 صبح فقط من بودم که بالا سر کیک وایساده بودم و لبخند ژکوند می زدم! ولی خیلی خوش گذشت.

با این حال من میترسم! بله! شما کیو دیدین از این که بخوان سورپرایزش کنن بترسه؟ من! کاش فردا طبیعی رفتار کنم. سعی کنم شگفت زده شم. خوش حال باشم و لبخندام عین شیر ترشیده رو صورتم نماسه! و کسی رو هم بدون کادو تو خونه راه ندم! یوهاهاهاdevil

پی نوشت: نامبرده در حال حاضر از ترس ها پر است! قلمچی،آزمون جامع، معلم فیزیک، بیماری، تنهایی و تولد!crying

پی نوشت 2: ولی خودمونیم! خیلی خوشحالم از این که قراره سورپرایز شم و مادرم هم تا الان چیزی رو لو ندادن! چون این اولین سورپرایز تولد من میشه.

+خب 18 سالگیت مبارک شکیبا....چه حسی داری از این که به سن قانونی رسیدی؟ - اجازه؟ هیچ حس خاصی ندارم متاسفانه . جز این که کلم قبلا بوی قرمه سبزی میداد و الانم بوی قرمه سبزی میده! سن قانونی هیچ تاثیری نداشته...