مارمولک نوشت ها!

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت.....؟ #شاید_خدا_بیشتر_از_چیزی_که_فکر_می_کنیم_مارو_دوست_داره!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مارمولک» ثبت شده است

هیچ وقت شروع نکن!

به نام خدا

دیدین؟ آدم وقتی برای خودش محدودیت زیاد قائل شه یا بخواد یه کاری رو زیادی ایده آل انجام بده هیچ وقت اون کار شروع هم نمیشه!!

این موضوع برای من که صادقه... امروز پست نذار تا نظر ها رو جواب بدی و وبلاگ هایی که دنبال می کنی بخونی. فلان مبحث دینی رو شروع نکن تا حسابی قبلیارو بفهمی! اتاقت رو شروع نکن تمیز کردن تا به وقتش حسابی بتونی کارتو درست انجام بدی و بشور و بساب کنی! و الی آخر...

و خب چرا خودمونو محدود می کنیم و نمیذاریم همین جوری پیش بره؟! و ساده شروعش کنیم هرکاری رو... حتی ارتباط گرفتن با یه آدم...

 

۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ashkiba :)

لاکچری بودیم وقتی لاکچری بودن مد نبود!

به نام خدا

نزدیک یک هفته برای گذاشتن این پست دیره... ولی کنکوری هست و زمان نداشتنش!

عـــــــآقــــــــآ... :) میدونستم بیمارستانا اینقدر شلوغ میشن واسه زایمان در تاریخ 7/7/97 زودتر ریا می کردم که 7/7/79 دنیا اومدم :) بله میدونم تولدم خیلی مبارکه (یوهاهاها!) cheeky

و البته به مناسبت تولدمم خودم رو یک کادو مهمان کردم:laugh

یعنی موقعی که این برچسب رو در فروشگاه دیدم، دست افشان و پایکوبان به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش! laugh

و خب این دلیل نشد که از بیبی heartقبلیم دست بکشم! بالاخره من و اون نون نمک هم رو خوردیم! چه روز ها و شب ها که مادرم نقشه ی قتلش رو نکشیدن! یادم میاد اون اولا که کشیدم بودمش، شبا سکته می زدم! چون فکر می کردم که دو تا حشره ی گنده چسبیدن رو در اتاقم!frown

ولی الانم بعد سه، چهارسال که دست و پای بچه خمیده شده و هرکس هم از در اتاقم رد میشه یه نگاه مملو از تنفر بهش میندازه، حاضر نیستم عوضش کنم!indecision

از بیبی های زندگی من که بگذریم، می رسیم به اصل ماجرا... تولد گرفتن!

راستش من اصلا از تولد گرفتن خوشم نمیاد! واسه بقیه دوست دارما! چون خوش حال میشن! و منم از خوش حالیشون خوش حال می شم. درسته که بقیه هم نسبت به من همین حس رو دارن ولی کاش تولد نگیرن. چرا؟ چون معمولا خاطره ی خوبی از روز تولدم ندارم! نه این که همه ی تولدام بد بوده باشن! ولی حاطرات بد و حس هایی که اون روزا تجربه می کردم اینقدر پررنگن که نذارن خوبی های اون زمان رو یادم بیاد.broken heart

 و از شنبه تا امروز مادرم دارن اقداماتی انجام میدن که شدیدا بوی تولد میده!frown

و خب منم دیدم که هوا پسه،التماس و خواهش تمنا کردم که عاقا! لطفا! مهمون دعوت نکنین! من درس و زندگی دارم! خیلی بدبختم! و اینجوری مادرجان رو منصرف کردم! ولی.... مثل این که خدا گذاشته تو دامنم! یه سری بوهای تندتری میاد! مثل سورپرایز!indecision آخر نفهمیدم که کی قراره سورپرایزم کنه ولی یه حس قوی بهم می گه که دوست صمیمیه. چون تو تابستون هم جلو جلو براش تولد سورپرایزی گرفتم! هرچند خیلی موفق نبودم! چون با این که تمام همکلاسی هامون رو دعوت کرده بودم ولی هیچ کس، تکرار می کنم هیچ کس نیومد! و تو اون کافه ساعت 9 صبح فقط من بودم که بالا سر کیک وایساده بودم و لبخند ژکوند می زدم! ولی خیلی خوش گذشت.

با این حال من میترسم! بله! شما کیو دیدین از این که بخوان سورپرایزش کنن بترسه؟ من! کاش فردا طبیعی رفتار کنم. سعی کنم شگفت زده شم. خوش حال باشم و لبخندام عین شیر ترشیده رو صورتم نماسه! و کسی رو هم بدون کادو تو خونه راه ندم! یوهاهاهاdevil

پی نوشت: نامبرده در حال حاضر از ترس ها پر است! قلمچی،آزمون جامع، معلم فیزیک، بیماری، تنهایی و تولد!crying

پی نوشت 2: ولی خودمونیم! خیلی خوشحالم از این که قراره سورپرایز شم و مادرم هم تا الان چیزی رو لو ندادن! چون این اولین سورپرایز تولد من میشه.

+خب 18 سالگیت مبارک شکیبا....چه حسی داری از این که به سن قانونی رسیدی؟ - اجازه؟ هیچ حس خاصی ندارم متاسفانه . جز این که کلم قبلا بوی قرمه سبزی میداد و الانم بوی قرمه سبزی میده! سن قانونی هیچ تاثیری نداشته...

۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۴ ۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

دوران جاهلیت و روز دختر

به نام خدا

من یک دورانی داشتم به نام دوران جاهلیت! یعنی زمانی که اینجانب مدافع حقوق سوسک ها بودم! از همین سوک بالدار گنده بزرگ سیاها! حتی یه بار ،سال هشتم یا نهم فکر کنم ، با این که هیچی ادبیات نخونده بودم و امتحان پایان ترم هم بود، دو ساعت تمام قبل امتحان وایسادم تو دستشویی که دو تا سوسکی رو که نشسته بودن رو دیوار و رقص شاخک می کردن ، رو نکشن!

تاکید کنم؟ این علایق مربوط به دوران جاهلیت من بود! پریروز روز دختر بود (بله بله! روز شما هم مبارک! البته که بنده با هر تبریکی نیش همیشه تا بناگوش من تا پس سر کلم میاد و شدیدا شاد و خرسند میشم:) )و اینجانب از کائنات جایزه گرفتم:/ به طوری که همون روز 4 تا سوسک شاخک دراز در خانه ی ما رژه رفتن و من حاضرم جا، تَر کنم ولی به غار وحشتناک دستشویی نرم! مخصوصا تو این دو ساعتی که برق میره!!! کائنات بابت تبریکتون سپاسگزارم!

Image result for cute lizard with flower

 

بعدنوشت: ولی خب لازمه که عرض کنم خدمتتون که شب یه مارمولک خوشگل، ناز، عشق، همه چی تموم، نازنین و دارای مجموعه ی تمام زیبایی های دنیا اومد خونمونheart (نامبرده، چشمانش عین قلب میشود!) و من تونستم بالاخره یه مارمولک رو با دست بگیرم!( نامبرده الان از ذوق می میرد!) ولی خب متاسفانه خانواده نذاشتن باهاش عکس بگیریم! هرچند به نظر من جاش خیلی هم میان دو انگشت من راحت و آسوده بود!( نامبرده الان از شدت خوشی، در دریای ذوق، غرق می شود!!!!!!!!)

۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۵ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Ashkiba :)

جاذبه

۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۹ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)