مارمولک نوشت ها!

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت.....؟ #شاید_خدا_بیشتر_از_چیزی_که_فکر_می_کنیم_مارو_دوست_داره!

۱۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

miss yourself?

به نام خدا

تا حالا دلتون برای خودتون تنگ شده؟ To be honest, I miss myself... Amazing!

منظورم این نیست که من گم شدم... منظورم اینه که نمی دونم چی شد که یهو این شدم! آه.. بله... تغییر مدرسه... فقط ربطشو نمی فهمم. خب چی بودم؟ همون دختره ی پرانرژی خوش صحبت که عشقش زنگای پروژه و انشا و کامپیوتر بود... و به ثانیه ای داستان و دیالوگ می نوشت... دو تا دایره المعارف داشت که همش رو حفظ بود. کله اش تو اینترنت همش پی نقد مد بود درحالی که ذره ای ازش سر در نمی آورد. بیولوژی سولومون های باباش رو  کش می رفت و تا قبل برگشتنش به خونه میذاشتشون سرجاش. چون اگه باباش می فهمید داره اینارو می خونه قطعا ازش یه نتیجه ای میخواست... که اون حوصله اش رو نداشت. با یه مسئله ی هندسه کشتی می گرفت و خودش رو تیکه پاره می کرد و وقتی حل میشد صدای خنده و ذوقش رو خونه بر میداشت و مسئله های فیزیک رو همیشه ایگنور می کرد. تا نصف شب می نشست پشت در و رمان اینترنتی می خوند و همش دلهره داشت که الان میان دعواش می کنن. همون دختره که خودجوش هرجلسه واسه زبان و دینی کنفرانس داشت.

و من دلم واسه این دختره که تا دوسال پیش بودم تنگ شده...

واقعیت اینه که مدرسه که عوض شد، من یهو رفتم یه جا که همه و همه از هر لحاظ از من بهتر بودن. درسی، استعداد، اخلاق، مهارت های غیر درس خوندن... و منی که اونقدر می خوندم که دیگه وقتی برای کارای دیگه نداشتم... فقط برای این که به سطح اونا برسم... و نمی رسیدم... همون طور که الان نمی رسم.

که وقتی معلم دیفرانسیلمون سرکلاس نمره هارو میخونه و به درصد من میرسه میگه من روم نمیشه نمرت رو بخونم تو کلاس. 86 درصد زدی. که معلم فیزیکمون هرجلسه تاکید می کنه که تو عقل و فکر نداری... که مدام تو سرش می کوبونن تو بچه ریاضی نیستی...!

راستش... توانایی اینو ندارم که بگم هی! شکیبا! بیشتر بخون و بهشون بگو که اشتباه می کنن! نه... واقعا ندارم... فقط دلم میخواد رو این صندلی بند شم و رو مسئله های مشتق تمرکز کنم... بتونم همه حالت های گراف رو بکشم... تستای دستور فارسی رو عین آدم بزنم... و خوش حال باشم که شنبه میتونم واسه کنکور ثبت نام کنم... خوش حال... نه ترسون...

baby bearded dragon cage - Google Search

۲۵ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۲۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Ashkiba :)

شکر

به نام خدا

خدایا.... حقیقتا چه جوری شکرت کنم؟

 

۰۴ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۴۱ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ashkiba :)

هیچ وقت شروع نکن!

به نام خدا

دیدین؟ آدم وقتی برای خودش محدودیت زیاد قائل شه یا بخواد یه کاری رو زیادی ایده آل انجام بده هیچ وقت اون کار شروع هم نمیشه!!

این موضوع برای من که صادقه... امروز پست نذار تا نظر ها رو جواب بدی و وبلاگ هایی که دنبال می کنی بخونی. فلان مبحث دینی رو شروع نکن تا حسابی قبلیارو بفهمی! اتاقت رو شروع نکن تمیز کردن تا به وقتش حسابی بتونی کارتو درست انجام بدی و بشور و بساب کنی! و الی آخر...

و خب چرا خودمونو محدود می کنیم و نمیذاریم همین جوری پیش بره؟! و ساده شروعش کنیم هرکاری رو... حتی ارتباط گرفتن با یه آدم...

 

۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ashkiba :)

همی ندانم چه گویم١

به نام خدا

 

""درسته که خداوند ملت ها رو به زبانها و رنگها و نژادهای مخلتف خلق کرده و همه عرب زبان نیستن، اما عربی زبانِ فطرتِ ماست...

و همه چه خوشمون بیاد چه نه، در روزِ قیامت به فطرتمون برمی گردیم...""
 
 
این جمله ی بالارو از یه وبلاگ دیگه برداشتم و کم مونده بود از شدت درماندگی بین گریه و خنده کف و خون بالا بیارم...
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Ashkiba :)

گردن کشان به دنبال موضوع

باخبر شدم که شهرکتاب فرشته یه مسابقه ی داستان کوتاه و عکاسی فراخوان داده. در عکاسی که استعدادی نداریم:) ولی دارم به داستان کوتاهش فکر می کنم...
موضوعشم جاده است... منتها عاخه جاده؟ برای من غریب ترین واژه است...
خلاصه عاقا من گردن کشان به دنبال سوژه ام.
خلاصه که این روزا ممکنه هرچیزی تبدیل به سوژه ی من بشه:) حتی شما دوست عزیز!
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

لاکچری بودیم وقتی لاکچری بودن مد نبود!

به نام خدا

نزدیک یک هفته برای گذاشتن این پست دیره... ولی کنکوری هست و زمان نداشتنش!

عـــــــآقــــــــآ... :) میدونستم بیمارستانا اینقدر شلوغ میشن واسه زایمان در تاریخ 7/7/97 زودتر ریا می کردم که 7/7/79 دنیا اومدم :) بله میدونم تولدم خیلی مبارکه (یوهاهاها!) cheeky

و البته به مناسبت تولدمم خودم رو یک کادو مهمان کردم:laugh

یعنی موقعی که این برچسب رو در فروشگاه دیدم، دست افشان و پایکوبان به سمتش دویدم و در آغوش کشیدمش! laugh

و خب این دلیل نشد که از بیبی heartقبلیم دست بکشم! بالاخره من و اون نون نمک هم رو خوردیم! چه روز ها و شب ها که مادرم نقشه ی قتلش رو نکشیدن! یادم میاد اون اولا که کشیدم بودمش، شبا سکته می زدم! چون فکر می کردم که دو تا حشره ی گنده چسبیدن رو در اتاقم!frown

ولی الانم بعد سه، چهارسال که دست و پای بچه خمیده شده و هرکس هم از در اتاقم رد میشه یه نگاه مملو از تنفر بهش میندازه، حاضر نیستم عوضش کنم!indecision

از بیبی های زندگی من که بگذریم، می رسیم به اصل ماجرا... تولد گرفتن!

راستش من اصلا از تولد گرفتن خوشم نمیاد! واسه بقیه دوست دارما! چون خوش حال میشن! و منم از خوش حالیشون خوش حال می شم. درسته که بقیه هم نسبت به من همین حس رو دارن ولی کاش تولد نگیرن. چرا؟ چون معمولا خاطره ی خوبی از روز تولدم ندارم! نه این که همه ی تولدام بد بوده باشن! ولی حاطرات بد و حس هایی که اون روزا تجربه می کردم اینقدر پررنگن که نذارن خوبی های اون زمان رو یادم بیاد.broken heart

 و از شنبه تا امروز مادرم دارن اقداماتی انجام میدن که شدیدا بوی تولد میده!frown

و خب منم دیدم که هوا پسه،التماس و خواهش تمنا کردم که عاقا! لطفا! مهمون دعوت نکنین! من درس و زندگی دارم! خیلی بدبختم! و اینجوری مادرجان رو منصرف کردم! ولی.... مثل این که خدا گذاشته تو دامنم! یه سری بوهای تندتری میاد! مثل سورپرایز!indecision آخر نفهمیدم که کی قراره سورپرایزم کنه ولی یه حس قوی بهم می گه که دوست صمیمیه. چون تو تابستون هم جلو جلو براش تولد سورپرایزی گرفتم! هرچند خیلی موفق نبودم! چون با این که تمام همکلاسی هامون رو دعوت کرده بودم ولی هیچ کس، تکرار می کنم هیچ کس نیومد! و تو اون کافه ساعت 9 صبح فقط من بودم که بالا سر کیک وایساده بودم و لبخند ژکوند می زدم! ولی خیلی خوش گذشت.

با این حال من میترسم! بله! شما کیو دیدین از این که بخوان سورپرایزش کنن بترسه؟ من! کاش فردا طبیعی رفتار کنم. سعی کنم شگفت زده شم. خوش حال باشم و لبخندام عین شیر ترشیده رو صورتم نماسه! و کسی رو هم بدون کادو تو خونه راه ندم! یوهاهاهاdevil

پی نوشت: نامبرده در حال حاضر از ترس ها پر است! قلمچی،آزمون جامع، معلم فیزیک، بیماری، تنهایی و تولد!crying

پی نوشت 2: ولی خودمونیم! خیلی خوشحالم از این که قراره سورپرایز شم و مادرم هم تا الان چیزی رو لو ندادن! چون این اولین سورپرایز تولد من میشه.

+خب 18 سالگیت مبارک شکیبا....چه حسی داری از این که به سن قانونی رسیدی؟ - اجازه؟ هیچ حس خاصی ندارم متاسفانه . جز این که کلم قبلا بوی قرمه سبزی میداد و الانم بوی قرمه سبزی میده! سن قانونی هیچ تاثیری نداشته...

۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۴ ۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

و اما یک کنکوری نو!

به نام خدا

اول از همه لطفا این متن رو گوش کنین

 

کلا از وقتی مدارس شروع شده جرئت ندارم سمت چیزی برم! از الان واژه ی کنکور 98 تو گوشم زنگ می زنه! مدرسه به طرز عجیبی خوبه!!!!! یعنی خیلی عجیبه که من از مدرسه رفتن و سر کالاس بودن و حتی امتحان دادن لذت می برم! جز فیزیک! اونم معلمش خوبه ها! خیلییم خوبه! فقط یکم اخلاقش تنده و باعث میشه که من در جای خود از اول تا آخر زنگ با عضلات منقبض بشینم و به حالت کمای موقت برم!

همشم خوابم! یعنی 24 ساعته احساس خواب آلودگی می کنم! عین همین موجود زیبا!Image result for sloth sleepy

 

و موضوع جالب اینه که همه می گن، شماها که ریاضی هستین، لیسانس بگیرین و بعد برین از این مملکت و بریم؟

۱۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۵ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

دوران جاهلیت و روز دختر

به نام خدا

من یک دورانی داشتم به نام دوران جاهلیت! یعنی زمانی که اینجانب مدافع حقوق سوسک ها بودم! از همین سوک بالدار گنده بزرگ سیاها! حتی یه بار ،سال هشتم یا نهم فکر کنم ، با این که هیچی ادبیات نخونده بودم و امتحان پایان ترم هم بود، دو ساعت تمام قبل امتحان وایسادم تو دستشویی که دو تا سوسکی رو که نشسته بودن رو دیوار و رقص شاخک می کردن ، رو نکشن!

تاکید کنم؟ این علایق مربوط به دوران جاهلیت من بود! پریروز روز دختر بود (بله بله! روز شما هم مبارک! البته که بنده با هر تبریکی نیش همیشه تا بناگوش من تا پس سر کلم میاد و شدیدا شاد و خرسند میشم:) )و اینجانب از کائنات جایزه گرفتم:/ به طوری که همون روز 4 تا سوسک شاخک دراز در خانه ی ما رژه رفتن و من حاضرم جا، تَر کنم ولی به غار وحشتناک دستشویی نرم! مخصوصا تو این دو ساعتی که برق میره!!! کائنات بابت تبریکتون سپاسگزارم!

Image result for cute lizard with flower

 

بعدنوشت: ولی خب لازمه که عرض کنم خدمتتون که شب یه مارمولک خوشگل، ناز، عشق، همه چی تموم، نازنین و دارای مجموعه ی تمام زیبایی های دنیا اومد خونمونheart (نامبرده، چشمانش عین قلب میشود!) و من تونستم بالاخره یه مارمولک رو با دست بگیرم!( نامبرده الان از ذوق می میرد!) ولی خب متاسفانه خانواده نذاشتن باهاش عکس بگیریم! هرچند به نظر من جاش خیلی هم میان دو انگشت من راحت و آسوده بود!( نامبرده الان از شدت خوشی، در دریای ذوق، غرق می شود!!!!!!!!)

۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۵ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Ashkiba :)

کاش...

به نام خدا

می فهمم حالش خوب نیست. دلش گرفته و با هیچ کس صحبت نمی کنه. می دونم هیچ وقت برای خودش وقت نذاشته و مدام به بقیه فکر کرده. من چهره های رنج کشیده رو از بچگیم تشخیص می دادم. چهرش داد می زنه که چه قدر درد روحی و جسمی داره و این حتی تو لبخنداشم معلومه. خسته است. می دونم دیگه نمی خواد هیچ چیز این دنیا رو... این روزا یه طور عجیبی شده. خیلی عجیب. مدام از خدا و مرگ حرف می زنه. لبخندای آخر شبش وقتایی که می گه شب به خیر، خیلی نورانی و پرآرامش شده. من می ترسم. شاید قبلا فکر می کردم که اگه بره اتفاقی نمیفته ولی الان فکرشم دیوونم می کنه. کاش به این چیزا فکر نکنه. کاش خدا هممونو کمک کنه. کاش آروم باشه و حرف بزنه و تو خودش نریزه... کاش...

 

بعدنوشت: کاش فقط آروم باشه. کاش بفهمن و بفهمم که هیچ چیزشو متوجه نمیشیم. که هیچ وقت درکش نکردیم. دلم برای شاد بودنش تنگه. من دلم برای صبوریش آتیش گرفته. برای مظلومیتش. و این که من چه قدر نادونم. و این که دلم میخواد خفه شم. تا آزارش ندم. من همیشه دلم براش تنگه. همیشه نگرانشم. و متوجه نمیشه. هیچ کس متوجه نمیشه. اون همیشه خودش بوده و خودش و به دیگران هم بیشتر از توانش کمک کرده. من می فهمم چرا تا صبح میشینه با این که نیاز به خواب داره. ولی قطعا یه احمقم!

بعد بعد نوشت: و خب چرا اینارو اینجا می نویسم؟ چرا واقعا؟ چون نزدیکانم که میدونن ماجرا چیه آزار می بینن؟ خیلی زیاد؟؟؟ و همه فقط میخوان که من فکر نکنم به این چیزا؟ و چرا صرفا فقط واسه خالی شدن اینارو تو دفترچه خاطراتم نمی نویسم؟ شاید چون اگه یکی دیگه بخونتش دلم آروم میشه. چون من برونگرایی هستم که درونگرا متولد شده

۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
Ashkiba :)

کتلت خوران

۱۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۳۱ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Ashkiba :)

کلاس زبان....

به نام خدا

اجازه بدین از یه سری پست پرده برداری کنم که راجع به کلاس زبانه! کلاس زبان آنلاینی که معلماش ایرانی نیستنblushو خب همین باعث بروز یه سری ماجراها میشه! laugh بعضی جالب و خنده دار! و بعضی آموزنده!

من الان حدودا یه ساله که این کلاسارو شروع کردم و خب هر کلاس این شکلی شروع میشه(اگر مشکل گرامری یا دیکتیشین پیدا کردین به بزرگواری خودتون ببخشین):

+Hi! This is teacher "X". What's your name?

- Hi! I'm SHAKIBA! But you can call me Shaki!

+Oh! Shaky! I like it!

و خب معلم عزیز شروع به حرکات موزون می کند! این درحالی هست که من تلفظ می کنم"شَکی" و ایشون "شِیکی " میشنون! عزیزم من معنی حرکات موزون نمیدما!!!!! 

این دست ی اول معلما هستن. دسته ی دوم اونایین که وقتی می گی اسمم شکیباست، پشت بندش سریع درمیان میگن: Oh SHAKIRA!!! و من درحالی که خودمو چنگ می زنم باید بگم Not Shakira. Shakibbbbbbbbbbbbbbbbbbbba. B not R!!! معلم عزیز هم درحالی که خیلی مشعوفه می گه: Do you know Shakira? The singer? و بعد درحالی که خیلی سعی داره آهنگ دار بخونه میگه شکیرا شکیرا! (این اول یکی از آهنگای شکیراست.) 

امکان نداره من جلسه ای رو شروع کنم و این مکالمات تکرار نشه! به نظرم برم اسممو عوض کنم! angel

۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ashkiba :)

آفت زندگانی!!!!!

به نام خدا

اگه می تونستم قطعا دونه دونه ی موهامو از ریشه می کندم! اینقدر احساس بد و مزخرفی دارم و حس می کنم تهوع آورم!angry

جدی غرور بدترین حس تو دنیاست!!!!! بدترین!!!

نمیدونم زمان شما هم مدارس به خونتون زنگ می زدن واسه این که برین ثبت نام یا تو کلاسای رایگانشون شرکت کنین یا نه. امروز از یه مدرسه ی متوسط تهران زنگ زدن خونمون و شروع کردن تبلیغ کردن. تمام همکلاسیاتون معدل های بالای ١٩.٥ هستن. استاد ایکس و ایگرگ هم معلمتونن. شما که معدلت بالاست ٣٠ تا ٤٠ درصد تخفیف ثبت نام می گیری. بنده خدا همینجور می گفت تا من بالاخره بین حرفش تونستم بگم که خیلی متشکرم ولی من مدرسه ی خودم ثبت نام کردم. خیلی مودبانه گفتم ولی وقتی گفت کدوم مدرسه و من با یه حالت خودبرتربینی اسم مدرسمو گفتم از خودم بدم اومد. خب حالا که چی شکیبا خانم؟ الان چون تو یکی از بهترین مدارس تهران داری درس می خونی باید از بالا به مدارس دیگه نگاه کنی؟ و فکر کنی که الان این خانمه پیش خودش چی فکر کرده که پز معدلای بالای ١٩.٥ رو میده؟ تازه تو که اصلا جزو دانش آموزای خیلی تاپ هم نیستی!!!!!

خلاصه که الان نشستم خودخوری می کنم که چته هوا برت داشته مغرور شدی فقط و فقط و فقط به خاطر اسم مدرست! بدون این که حتی به سواد علمی خودت فکر کنی!

سرم رو نکوبونم تو دیوار خوبهfrown

نتیجه اخلاقی: غرور آفت زندگانی و مانع پیشرفته!

 

۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ashkiba :)

سن به عقله؟!

به نام خدا

امروز بعد از مدت ها رفتیم شهربازی! ^__^شهربازی از این گنده های خفن خفن نه ها! از این کوچولوها که مال بچه های زیر 9 ساله و ورود نوزادان هم مجازه! :/

خلاصه داشتیم توی بازی های -5 سال می چرخیدیم و خوش حال بودیم که آقایی که مسئول یه دستگاهی بود که ماشین سواری رو شش بعدی شبیه سازی می کرد، گفت که خانم تشریف بیارین اینور برای سنتون مناسب تره!

اومدم بگم که آقا سن که به قد و بالا نیست! به عقله! هیچی دیگه خودم سکوت اختیار کردم و سوتی ندادم -__-

۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ashkiba :)

نفهمیدن...

به نام خدا

نمی دونم شما هم وقتی مدرسه بودید، دفترچه خاطرات می دادین همکلاسی هاتون براتون خاطره بنویسن یا نه:) ولی من می دم و شدیدا هم پیگیرم! معمولا هم یادداشت ها اینجوریه! شکیبا جان سلام! خوش حالم از این که با تو آشنا شدم. تو خیلی دختر خوبی هستی. امیدوارم همیشه موفق باشی! همکلاسی است... فلانی..

ولی بازم به نظر من خوبه! یعنی خیلی خوبه! ولی بعضی ها هم متفاوتن و توش واقعا خاطره می نویسن!

خب من امسال مدرسم رو عوض کرده بودم. یعنی بچه ها شناخت قبلی، روی من نداشتن. ویژگی مشترکی که همشون راجع به من نوشته بودن این بود که: حرفم رو می زنم! بدون این که نگران باشم، بقیه راجع بهم چی می گن!

خب می دونین، خیلی خوش حال شدم که همچین ویژگی ای دارم! اصلا رفتم رو ابرا! چرا؟ مگه خودم نمی دونستم؟ نه! چون در حقیقت برام مهمه که دیگران راجع بهم چی فکر می کنن! و روم خیلی تاثیرگذاره! :))))

نکته این جاست که من نمی فهمم اونا راجع به من چی می گن :))) عکس العمل دیگران رو وقتی دارم قاطعانه صحبت می کنم نمی بینم. جلوی کلاس می شینم و بعد از این که نشستم، بر  نمی گردم تا ببینم چی می گن یا چه قیافه ای گرفتن. هیچ وقت راجع به دیگران صحبت نمی کنم مگر این که جلوی خودشون باشه یا بخوام از خوبیشون بگم. برای همین، گوش هم نمی کنم که دیگران راجع به بقیه چی می گن.

حتی سال پیش هم من و دوستم جلوی کلاس می نشستیم و از ماجراهایی که تو کلاس می گذشت، خبر نداشتیم. با کلی خواهش و التماس رفتیم عقب نشستیم تا بفهمیم چی به چیه، بازم تو باغ نبودیم:))) یعنی خدادادی نمی فهمیدیم:))

پس به طور کلی این نفهمیدنه نعمتی بس گرانقدره!!!! که بسیار بابت داشتنش شاکرم!

و فهمیدم که اگه حتی ازت بدشون بیاد، یا این که پشت سرت حرف بزنن و تا بخوای حرف بزنی بگن اَه! باز این! هیچ تاثیری تو زندگی عادم نداره!

دوتا نتیجه ی اخلاقی میشه گرفت:

مودبانه: همیشه خودتون باشین و از این که دیگران قضاوتتون کنن نترسین...

کمی فاقد ادب: نفهم باشین:)


۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ashkiba :)

قرآن

به نام خدا
بعضی وقتا احساس می کنم که خدا زیادی حواسش به منه! نمی دونم چرا! شاید هرموقع چون هر موقع احساس می کنم که یه چیزی کمه، یه قرآن هدیه می گیرم! و من چه قدر ناشکرم...
۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۸ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Ashkiba :)