به نام خدا

عوض کردن مدرسه همیشه سختی های خودش رو داره! مخصوصا بین پایه که البته تا حدودی آزار دهنده هم هست وقتی به دوستات و محیط مدرسه ات #وابسته باشی.

دیروز فهمیدم تو حیاط مدرسه #فواره داریم!!!!!!! اونم سه تا! کنار درخت چنار و خرمالو. تازه رو درخت چنار هم از این #گیاه پیچ پیچا داریم! به قدری ذوق کردم که حد نداشت! هی دور حوض چرخیدم. گنجشکا رو که داشتن رو زمین واسه خودشون راه می رفتن عاصی کردم. آخر سر هم چشام قفل شد روی فواره ی اولی. خورشید مستقیم به آب می خورد و آب زلال و با تندی ثابت میومد پایین. انگار شیشه،شکسته بود. حتی بعد چند دقیقه شفافیت آب و نور خورشید که منعکس شد، اشکمو درآورد ولی نمیشد بیخیال شم. تو اون لحظه به نظرم هیچی قشنگ تر از این نبود که قطره های درشت آب تو نور خورشید بدرخشن و گنجشکا هم کنارشون بازیگوشی کنن. هیچی قشنگ تر نبود!

آخر سر هم مجبور شدم به خاطر این که زنگ خورد از اون فضا دل بکنم! وقتی برگشتم کنار یکی از بچه ها که تازه باهاش آشنا شدم، گفتم:« وای دختر! این خیلی خوشگله! نیگا کن اون گنجشکه رو! سرش رو کرده تو آب! خیلی بامزس!» مثل همیشه چشمام برق افتاده بود و از ته دل لبخند می زدم! حتی از شوق #قهقهه هم زدم! اون فقط با تعجب نگام کرد. گفت:« تو چرا اینجوری هستی؟ #خُلی ها!» و من متعجب! از این که چه طور نمی تونه این همه قشنگی رو ببینه. راستش دلم براش سوخت.

مگه زندگی چیه؟ هر لحظه ی ما زندگیمونو می سازه و من مطمئن نیستم زندگی این باشه که از صبج تا شب سرمو بکنم تو کتابا و فقط حفظ کنم و حرص بخورم و آخرسر هم قبل کنکور سکته بزنم از ترس این که دانشگاهی که می خوام قبول نشم!

زندگی همینه! همین چیزای کوچیک! همین لبخندی که من هر روز به پیرزن اخموی سر کوچه ی مدرسه می زنم و اون چپ چپ نگام می کنه! همین که هر شب با خانواده سر سفره شام می خوریم. همین که دوستم پیام بده و من بهش جواب ندم تا سر یه فرصت مناسب تر باهاش حرف بزنم و بشه یه هفته بعد و اصلا یادش نیاد چیکارم داشته! همین که غذا درست می کنم و ولش می کنم به امون خدا و مامان مجبور می شن صد تا عملیات روش پیاده کنن تا قابل خوردن بشه. همین که می ری کتاب فروشی درحالی که کتاب نیاز نداری، ولی بوی کتاب نو، هوشو ازت می بره. همین که واسه بچه ی تو ماشین بغلی دست تکون بدی و تو  ترافیک باهاش دالی موشه بازی کنی. زندگی همینه.

خدایا شکرت!